1ـ مسايل عقلي 2ـ مسايل نقلي
آن دسته از حقايق ديني كه بدون استناد به نقل نيز قابل فهم و اثبات است، مانند اثبات وجود خدا، توحيد، ضرورت نبوت و مانند آن، مسايل عقلي است. علمي كه به اين مسايل ميپردازد را كلام عقلي ميدانستند و آن دسته از مسايل و حقايق ديني كه بدون استناد به نقل، قابل فهم و اثبات نيست، مانند برزخ و ويژگيها و منازل آن، چگونگي قيامت، بهشت، جهنم، ملايكه و مانند آن، مسايل نقلي است. علمي كه به اين مسايل ميپردازد را كلام نقلي يا وحياني ميدانستند.
متكلمان جديد نيز مسايل كلامي را بر دو دسته تقسيم كردهاند كه از اين قرار است:
1ـ مسايل وحياني كلام 2ـ مسايل طبيعي كلام
آن دسته از حقايق ديني كه تنها از طريق وحي و الهام قابل فهم است و بدون آن، عقل از درك آن ناتوان است، يعني مسايل وحياني را «كلام وحياني»[1] ناميدهاند و آن دسته از مسايل ديني را كه عقل بدون استناد به وحي ميتواند بفهمد، يعني مسايل عقلي را «كلام طبيعي»[2] ناميدهاند.
متكلمان قديم و جديد، مسايل كلامي و در نتيجه كلام را بر دو قسم تقسيم ميكردند. تقسيمبندي متكلمان قديم از اين قرار است:
1ـ مسايل عقلي 2ـ مسايل نقلي
آن دسته از حقايق ديني كه بدون استناد به نقل نيز قابل فهم و اثبات است، مانند اثبات وجود خدا، توحيد، ضرورت نبوت و مانند آن، مسايل عقلي است. علمي كه به اين مسايل ميپردازد را كلام عقلي ميدانستند و آن دسته از مسايل و حقايق ديني كه بدون استناد به نقل، قابل فهم و اثبات نيست، مانند برزخ و ويژگيها و منازل آن، چگونگي قيامت، بهشت، جهنم، ملايكه و مانند آن، مسايل نقلي است. علمي كه به اين مسايل ميپردازد را كلام نقلي يا وحياني ميدانستند.
متكلمان جديد نيز مسايل كلامي را بر دو دسته تقسيم كردهاند كه از اين قرار است:
1ـ مسايل وحياني كلام 2ـ مسايل طبيعي كلام
آن دسته از حقايق ديني كه تنها از طريق وحي و الهام قابل فهم است و بدون آن، عقل از درك آن ناتوان است، يعني مسايل وحياني را «كلام وحياني»[1] ناميدهاند و آن دسته از مسايل ديني را كه عقل بدون استناد به وحي ميتواند بفهمد، يعني مسايل عقلي را «كلام طبيعي»[2] ناميدهاند.
در تقسيمبندي متكلمان قديم، نوعي ترتّب مورد توجه است، بدينگونه كه كلام عقلي بر كلام نقلي تقدم داشت. تا مسايل عقلي كلام اثبات نشود و از جمله تا وحي و حجّيت آن اثبات نگردد، نوبت به كلام نقلي نميرسد؛ ولي در تقسيمبندي متكلمان جديد، چنين تربّتي مطرح نيست. از نظر اينان، وحي و الهام چنان ظهور و انكشاف دارند كه جايي براي دليل عقلي باقي نميگذارند.
به تعبير ديگر، همانگونه كه حجّيت عقل امري ذاتي است، حجّيت وحي و الهام نيز ذاتي است و هر دو از قطعيت برخوردارند، بلكه قطعيت وحي آشكارتر از قطعيت عقل است، مگر آنكه قطع و يقين عقل مربوط به بديهيات باشد، در اين صورت عقل و وحي همطرازند و در غير اين صورت وحي مقدم بر عقل است.
ادراكات وحياني همانند بديهيات عقلي است؛ از اين رو، نظريات يا كسبيات عقلي متأخر و فروتر از وحي است و از نظر قطعي و يقيني بودن نيز همپايه وحي نيست. از اين گذشته، مسايل يقيني عقلي، اگرچه معتبر است، ولي به جهت خطاپذيري مقدمات آن، امكان خطا بودن آن نيز هست، در حالي كه وحي اينگونه نيست. هم خود آن از وضوح و انكشافي همچون بديهيات برخوردار است و هم مقدمات آن؛ بنابراين خطاپذيري ندارند.
با توجه به آنچه گفته شد، سخنان متكلمان قديم در اين مسأله كه كلام نقلي فرع بر كلام عقلي است، مربوط به كسي است كه وحي را برايش حكايت كردهاند، نه كسي كه وحي بر او نازل شده است. آنكه وحي بر او نازل شده است، چنان بر او ظهور يافته است كه چيزي آشكارتر از آن قابل تصور نيست. اگر تشبيه آن ممكن باشد، شايد بتوان آن را به بديهيات عقلي تشبيه كرد. در غير اين صورت، بسا كه از بديهيات عقلي نيز روشن تر و در نتيجه قطعيتر باشد.
استناد به نقل يا وحي براي اثبات حقايق ديني، فرع بر اثبات وجود خدا، وحدت، علم، قدرت و ديگر صفات او و نيز فرع بر اثبات نبوت شخص معيّن، عصمت و خطاناپذيري او و نيز فرع بر استناد آن نقل به پيامبر و نيز حجيت ظاهر كلام وي و توانايي فهم آن و مانند آن است؛ بنابراين، اينگونه مسايل بايد با عقل اثبات شود نه با نقل؛ زيرا اثبات آن با نقل، فرع بر حجّيت و قطعيت نقل است؛ پس اثبات آن فرع بر اثبات خودش (= دور) است.
اين امر براي متكلم كه از بيرون به وحي نظر دارد همينگونه است كه گفته شد؛ ولي براي كسي كه وحي براي او نازل ميشود چنين نيست. ضرورتي ندارد كه نخست با عقل، وجود و وحدت و صفات خدا را اثبات كند، آنگاه ضرورت نبوت را قطعي سازد و به حجّيت وحي آگاه گردد، آنگاه براي اثبات ديگر مسايل ديني به وحي تمسك جويد.
وحي و در مرتبة فروتر، الهام بلكه كشف و شهود، بهگونهاي است كه با نزول يا ظهور آن، همه اصول يادشده چون آفتاب روشن ميشود، بهگونهاي كه بر فرض كه كسي به هيچ يك از آن اصول، آگاهي قطعي نداشته باشد، با نزول يا ظهور وحي، همه آنها يقيني و بديهي خواهد شد.
مانند اين كه كسي از خورشيد و صفات آن هيچ آگاهي نداشته باشد، طلوع كردن خورشيد، براي آگاهي قطعي او به خورشيد و صفات هويداي آن بسنده است و ضرورتي ندارد كه از پيش بدان آگاهي داشته باشد. آفتاب دليل بر آفتاب است.
وحي نيز همينگونه است. وحي، ظهور خداي متعال بر بنده خود است. با اين ظهور، هم وجودش قطعي و بديهي ميشود و هم صفاتش. اين حقيقت را ميتوان در مكاشفات و مشاهدات كه نتيجة رياضت و سختكوشي و پاكي درون است، تا اندازهاي تجربه و فهم كرد.
پس تقدم و تأخر كلام وحياني و طبيعي يا عقلي و نقلي براي كسي مطرح است كه با واسطه به وحي دسترسي دارد، ولي براي كسي كه بدون واسطه به سرچشمة آن دست يافته است، چنين نيست، بلكه وحي بر هر معرفت ديگري تقدم دارد. همينگونه است براي كسي كه نزول و ظهور وحي را مشاهده ميكند و با بينّات وحياني روبرو ميشود.
اين بود مجموعه مقدمات و مسايلي كه يادآوري آنها پيش از ورود به اصل بحث لازم به نظر ميرسيد. اينك به تعريف دين و سپس به خاستگاه آن ميپردازيم و با تبيين اين دو مسأله، اين دفتر را به پايان ميبريم.
تعریف دین
آيا دين را ميتوان تعريف نمود؟ گاهي اين پرسش را ميتوان عموميت داد و بهطور كلي دربارة هر چيزي ميتوان آن را مطرح كرد و بنابراين، ميتوان پرسيد: اصولاً آيا چيزي را ميتوان تعريف كرد؟ براي پاسخ دادن به اين پرسش بايد نخست خود تعريف را بشناسيم. تعريف چيست؟
اقسام تعريف [3]
قطع نظر از دقتهاي مربوط به آن كه بايد در منطق مورد بحث قرار گيرد، ميتوان تعريف را به دو نوع تقسيم كرد:
1ـ تعريف به ذاتيات
2ـ تعريف به عوارض و لوازم
آن تعريفي كه بر حسب ظاهر، حقيقت و هويت چيزي را آشكار ميسازد، نوع نخست است، ولي دستيابي به آن نهتنها دشوار بلكه بهوسيلة عقل جزيي ناممكن است و آن نوع از تعريف كه ممكن و قابل دستيابي است، حقيقت و ذات معرَّف را نشان نميدهد. بنابراين خود تعريف بهجاي اينكه پاسخي براي مسايل ديگر باشد، مسألهاي نيازمند به پاسخ است.
اگر تعريف، به ذاتيات چيزي باشد، اگرچه بيانگر حقيقت شيء مورد تعريف است، ولي دستيابي به ذاتيات اشياء يا ناممكن است و يا بسي دشوار. بدينخاطر كه راههاي شناسايي متعارف انساني غالباً به ظواهر و عوارض اشياء رهنمون ميشود، نه به حقيقت آن. علاوه بر اينكه شناسايي براي انسان در قالبهاي مفهومي حاصل ميشود؛ به همين خاطر به چيزي تعلق ميگيرد كه مفهومبردار باشد و آنچه كه در قالبهاي مفهومي نگنجد، از طريق فاهمة انسان قابل شناسايي نيست.
از اين گذشته، راههاي ورودي معرفت انسان، دستگاه شناسايي حسي (حواس پنجگانه) اوست و حواس انسان به شناسايي چيزهايي نايل ميشود كه با آن تناسب داشته باشد. نتيجة اين نكات اين است كه چيزي كه با حواس ادراكي تناسب نداشته باشد و يا در قالبهاي مفهومي نگنجد، بهوسيلة فاهمه انسان قابل شناسايي نيست و شناسايي آن بايد از راههاي ديگر انجام پذيرد.
بهعنوان نمونه، هستي، نيستي، اندوه، درد، خوشي، لذت، عشق، كينه و مانند آن، چون نه بهوسيلة حواس پنجگانه قابل شناسايي است و نه بهوسيلة قالبهاي مفهومي، شناسايي آن از راه ديگري حاصل ميشود.
ذات و حقيقت اشياء نيز همينگونه است؛ نه بهوسيلة حواس قابل فهم است، چون حواس به ظواهر و پديدار اشياء تعلق ميگيرد، نه به ذات و حقيقت آنها و نه بهوسيلة عقل مفهومشناس قابل درك است، چون حقيقت اشياء در قالبهاي مفهومي آشكار نميگردد.
به همين جهت است كه فيلسوفان ميان فصل حقيقي و فصل منطقي و مشهوري تفاوت گذاشتهاند. فصل حقيقي، همان ذات و حقيقت شيء است، ولي فصل منطقي و مشهوري، ويژهترين خاصيت و مشهورترين لوازم چيزي است. حكيمان تصريح كردهاند كه دستيابي به فصل حقيقي اگر ناممكن نباشد، دستكم بسي دشوار است و آنچه كه بهعنوان فصل منطقي در تعريف اشياء بيان ميشود، بيانگر ذات آنها نيست، بلكه نشاندهندة تفاوت اشياء در عوارض و لوازم آنهاست.
در هر صورت تعريف بهطور كلي چنين ابهامي را به همراه دارد و بنابراين، تعريف دين نيز با اين چالشها روبروست. مسألة تعريف چيزي نيست كه در مسايل كلامي حلّ شود. اگر چنين كاري امكانپذير باشد، بايد در منطق انجام شود. شايد بهخاطر همين پيچيدگي است كه «ويتگنشتاين» ميگويد: ما گاهي تعريف را بهخاطر محتواي آنها نميخواهيم، بلكه براي صورت آنها ميخواهيم. نياز ما، نيازي ساختماني است، يعني اين تعريف نوعي كتيبه تزييني است كه چيزي را تأييد نميكند. [4]
راه حلّ تعريف
با توجه به آنچه گفته شد، براي تعريف دين (همانند هر چيزي ديگر) راه حلّي مطرح شده است كه تعريف از طريق مصاديق است. بدين صورت كه پيش از آنكه به تعريف دين بپردازيم، نخست مصاديق دين را شناسايي ميكنيم، آنگاه ويژگيهاي مشترك ميان آنها را بهگونهاي كه اين ويژگيها در غير از مصاديق دين وجود نداشته باشد، بهدست ميآوريم، آنگاه اين ويژگيها را بهعنوان تعريف دين ميآوريم.
بهعنوان نمونه، به اديان موجود مينگريم و ويژگيهايي مانند اعتقاد به مبدأ، كرامت و هدايت انسان، زندگي پس از مرگ و مانند آن را كه مشترك ميان آنهاست، در تعريف دين ميآوريم و ميگوييم دين مجموعهاي از باورها و رهنمودهايي است كه بر اساس اين اصول سهگانه مطرح شده باشد. در اين تعريف از ويژگيهاي غيرمشترك مانند تناسخ، شرّآلود بودن هستي و مانند آن صرفنظر ميكنيم، چون اينگونه مفاهيم در همة اديان نيست. پس راه حلّ تعريف دين عبارت است از تأمل در مصاديق آن و شناسايي مشتركات آنها و تدوين آن مشتركات و چشمپوشي از امتيازات و ويژگيهاي خاص هر كدام.
راه حلّ ياد شده با مشكل بزرگي روبروست و آن اين است كه پيش از تعريف دين يا هر چيز ديگري، چگونه ميتوان مصاديق آن را شناخت؟ شناسايي مصاديق چيزي، فرع بر شناسايي حقيقت آن چيز است. تا ندانيم انسان چيست؟ چگونه ميتوانيم بفهميم كه افراد انسان كدام است؟ اگر گفته شود كه مصاديق X را بيابيد، در صورتي ميتوانيم آنها را شناسايي كنيم كه بدانيم X چيست؛ ولي اگر X را نشناسيم، توانايي شناسايي افراد و مصاديق آن را نيز نخواهيم داشت. پس شناسايي افراد و مصاديق چيزي به شناسايي حقيقت آن چيز بستگي دارد و شناسايي حقيقت آن چيز هم بر اساس اين راه حلّ، به شناسايي افراد و مصاديق آن بستگي دارد و اين يعني دور.
به تعبير ديگر، شناسايي مصاديق دين بر چه اساسي بايد انجام شود؟ بر اساس تعريف درست از دين يا بر اساس امري ديگر؟ اگر بر اساس تعريف به شناسايي مصاديق بپردازيم، دور است و اگر بر اساس امري ديگر باشد، آنهم ناشناخته است. پس در هر صورت، تعريف بر اساس مصاديق، خالي از اشكال نيست.
از اين گذشته، بر فرض كه مصاديق دين را شناسايي كرديم، شكي نيست كه همه مصاديق آن معلوم و قطعي نيست و در اين ميان به افرادي كه مصداق بودن آنها براي دين مشكوك باشد، برخورد خواهيم كرد. با چنين مصاديقي چه ميتوان كرد؟ آيا ميتوان از آنها گذشت و مصداق بودن آنها را ناديده گرفت؟ اگر همين مصداق مشكوك، واقعاً يكي از مصاديق دين باشد و در عين حال فاقد ويژگي مشترك ميان ديگر مصاديق باشد، آن ويژگي بهظاهر مشترك، مشترك نخواهد بود و بنابراين، تعريف دين و بيانگر ماهيت آن نخواهد بود.
پس نميتوان از مصاديق مشكوك چشمپوشي كرد، چنانكه نميتوان آن را بهعنوان مصداق دين لحاظ كرد؛ زيرا ممكن است در واقع مصداق دين نباشد. لحاظ كردن آنچه كه مصداق دين نيست بهعنوان مصداق دين، سبب ميشود كه تعريف دين گسترش يابد و در نتيجه ماهيت دين را معرفي نكرده باشيم.
بهعنوان نمونه، اگر سه مصداق دين را به نام C،B، A شناخته باشيم و يك مصداق مشكوك به نام X داشته باشيم، اگر X را كه مشكوك است، همانند مصداق قطعي لحاظ كنيم، در برخي از موارد تعريف دين گسترش مييابد و اگر ناديده بگيريم، در برخي از موارد تعريف دين محدود خواهد شد و در هر دو صورت، تعريف حقيقي دين نخواهد بود.
اگر مصاديق دين اين ويژگيها را داشته باشند:
J, H, G, F, E, D =A
K, J, H, G, F, E =B
L, K, J, H, G, F =C
ويژگيهاي مشترك اين مصاديق J و H و G و F است كه بايد بهعنوان تعريف دين لحاظ شود. اينك اگر مصداق مشكوكي براي دين داشته باشيم كه چنين ويژگيهايي داشته باشد:
M, L, K, J, H, G =X
اگر اين مصداق مشكوك را بهعنوان مصداق دين لحاظ كنيم، ويژگيهاي مشترك مصاديق چهارگانة دين، J, H, G خواهد بود و اگر لحاظ نكنيم، F, G, H, J خواهد بود. پس با لحاظ مصداق مشكوك، تعريف دين گستردهتر خواهد شد. (سه ويژگي خواهد داشت) و بدون لحاظ آن، تعريف دين محدودتر خواهد شد. (چهار ويژگي خواهد داشت).
علاوه بر اين، چنانكه گفته شد، شناسايي مصاديق به تعريف بستگي دارد، بنابراين قطع نظر از تعريف، مصداقي براي آن نميتوان يافت و اولين مصداق فرضي براي آن، همان مصداق مشكوك است و پيداست كه با توجه به ويژگيهاي مصاديق مشكوك، نميتوان به تعريف قطعي دست يافت.
از اين گذشته، شايد بتوان گفت كه ميان اديان، عناصر مشتركي كه به همه جنبههاي ديني (كه پس از اين بدان اشاره خواهيم كرد) نظر داشته باشد، وجود ندارد؛ زيرا اگر عناصر مشتركي ميان اديان وجود دارد، ناظر بر يكي از ابعاد دين است و با فقدان ويژگيهاي مشترك، حتي بر فرض درستي اين راه حلّ (تعريف از راه شناسايي ويژگيهاي مشترك مصاديق)، نميتوان دين را تعريف كرد، زيرا بر اين اساس ويژگي و عنصر مشتركي كه به همه جنبههاي دين نظر داشته باشد، وجود ندارد، اگرچه بُعد معرفتي اديان، داراي عناصر و ويژگيهاي مشترك باشد.
راه حلّ ويتگنشتاين
برخي مشكل ويژگيهاي مشترك ميان مصاديق معرّف را بهگونهاي حلّ كردهاند. بهعنوان نمونه، «لودويگ ويتگنشتاين» [5] (1951ـ 1889) در اين زمينه پيشنهادي را مطرح ميكند كه آن را «شباهت خانوادگي» [6] ناميده است. او بر اين باور است كه اشتراك افراد يا مصاديق مختلف در يك نام (و يك تعريف) براي اين منظور بسنده است. به گفته وي، ما شبكهاي پيچيده از شباهتهايي را ميبينيم كه همپوشاني (و تداخل) و تقاطع دارند ... من براي توصيف اين همگونيها توضيح بهتري از «شباهتهاي خانواده» نميتوانم بيابم؛ زيرا شباهتهاي متعدد ميان اعضاي يك خانواده، تركيبها، شكلها، رنگ چشمها، طرز راه رفتن، خلق و خو و ... بهگونهاي همسان، همپوشي و تقاطع دارند كه من آن را بازيهاي سازنده خانواده مينامم. [7]
بهعنوان نمونه اگر مصاديقي با ويژگيهاي زير داشته باشيم:
D+ C+ B+ A =X
E+ D+ C+ B =X
F+ E+ D+ C =X
G+ F+ E+ D =X
اين چهار مورد را ميتوانيم X بدانيم، نه به اين خاطر كه X شمارة چهارم در يك ويژگي با X شماره يكم مشترك است، بلكه بدين جهت كه با X شماره سوم مشتركات متعددي دارد و بنابراين ميتوان گفت:
H+ G+ F+ E =X
اين فرد را نيز ميتوان X ناميد با اين كه با X شماره يكم هيچ شباهتي ندارد، ولي با شمارة ديگر شباهت دارد كه آنها نيز به نوبة خود با شمارة يكم شباهت دارند. پس در نامگذاري، شباهت دقيق و همهجانبه شرط نيست.
اگرچه سخن ويگتنشتاين به اشتراك در نام مربوط است، ولي ميتوان آن را در اشتراك در تعريف نيز بهكار برد و در نتيجه مسأله اشتراك در ويژگيهاي مصاديق دين را نيز حلّ كرد و گفت، در تعريف نيز همانند تسميه، وجود جهت مشترك ضرورتي ندارد. مصاديق مختلف در عين حال كه جهت مشترك ندارند، ميتوانند همگي دين باشند.
همانگونه كه عنوان «بازي» براي رفتارهاي كاملاً متفاوت يا در مورد رفتارهايي با اندك شباهت بهكار ميرود، عنوان دين را نيز ميتوان همينگونه بهكار برد.
بازي= كارهاي معيني كه در آن رقابت باشد.
بازي= كارهاي معيني كه در آن رقابت نباشد.
بازي= كارهاي معيني كه برد و باخت داشته باشد.
بازي= كارهاي معيني كه برد و باخت نداشته باشد.
بازي= كارهاي معيني كه دو نفره باشد.
بازي= كارهاي معيني كه چند نفره باشد.
موارد ياد شده كه همگي بازي ناميده شده است، داراي جهتهاي مشترك نيستند، ولي در عين حال همه آنها بازي هستند. دين نيز ميتواند همينگونه باشد.
دين= اعتقاد به خدا + نبوت + معاد + سعادت فراگير
دين= اعتقاد به خدا + خودكفايي عقل + تناسخ + سعادت فراگير
دين= اعتقاد به شيطان + خودكفايي عقل + معاد + غلبه شر بر خير
دين= اعتقاد به شيطان + فقدان تكليف + تناسخ + غلبه شر بر خير
اگرچه دين شماره يكم با دين شماره چهارم هيچ شباهتي ندارد، ولي آنهم دين است.
نقد و بررسي
قطع نظر از اينكه نظريه شباهت خانوادگي در مورد تعاريف نيز بهكار ميرود و در نتيجه به مسألة مورد بحث ما ارتباطي دارد يا نه، اين نظريه در جايگاه مربوط به خودش (تسميه) نيز قابل بررسي است كه به چند نكته در اينباره اشاره ميكنيم.
1ـ اين نظريه بر قراردادي بودن زبان استوار است. اگر زبان امري قراردادي باشد و هركس هر نامي را كه بخواهد، بر هر چيزي بگذارد، شباهت داشتن و نداشتن در آن تأثيري ندارد؛ مثلاً ميتوان نام شير را بر شير خوردني، شير جنگل، شير آب و مانند آن كه هيچ شباهتي با هم ندارند، نهاد، ولي آيا قراردادي بودن مجموعة زبان، مورد پذيرش است؟ دستكم به آساني نميتوان آن را پذيرفت و آراي انديشمندان در اين زمينه بسي متفاوت است.
2ـ آيا بر فرض كه نامگذاري چنين وضعي داشته باشد، مفهومگيري نيز همينگونه است و ميتوان از اشياي متعدد و متفاوت و بدون داشتن جهت اشتراك و شباهت، مفهوم يگانهاي بهدست آورد؟ اگر چنين باشد، به فقدان ربط ميان صورت يا مفهوم ذهني با شئ خارجي نظر دادهايم و اين چيزي جز سفسطه نخواهد بود.
3ـ بر فرض چنين امري پذيرفته شود، همانند دانستن تعريف با تسميه، نهتنها دليلي ندارد، بلكه دليل بر خلاف آن وجود دارد؛ زيرا همه آگاهيهاي ما، صرف به ذهن آوردن نامهاي اشياء نيست، بلكه حكم و تصديق، بخش مهمي از مفاهيم ذهني و آگاهيهاي ماست.
به تعبير ديگر، مقصود از تعاريف، دستيابي به ذات و حقيقت اشياء و يا دستكم رسيدن به ويژهترين خواص و آشكارترين لوازم معرَّف، است؛ در حالي كه در تسميه اينگونه نيست. چنانكه نامگذاري در مورد ساختههاي بشري، شاهدي بر آن است.
---------------------------------------------------------------------------------
[1]- Revealed Theology
[2]- Natural Theology
[3]-ر.ک.ملکیان،مصطفی،خاستگاه و تعریف دین
[4]- Wittgensteine,Philosophical Investigation,p.217
[5]- Ludwig johann Wittgensteine
[6]- Family Resemblance
[7]- cf.Wittgenstein,pp.66-67