شرح جلد هشتم اسفار - فصل6: میعاد مشرقی

(ص390) فصل6: میعاد مشرقی

یکی از پرسش‌های خواجه طوسی از حکیم شمس‌الدین خسروشاهی مسأله بقای نفس پس از بدن است.

خواجه در این باب دو اشکال دارند:

اشکال یکم: حکما از یک طرف نفس را حادث می‌دانند و از سویی به عدم فساد نفس و بقای نفس پس از بدن قائلند. حدوث با مجرد و بقای پس از بدن ناسازگار است.

هر حادث و متجدد باید مسبوق به استعداد در محل باشد. وجود حادث باید دو امکان داشته باشد: 1- امکان ذاتی 2- امکان استعدادی در یک محل.

پس حدوث نفس مستلزم این است که بدن حامل و محل قوه و استعداد وجود نفس پیش‌تر باشد.

حال اشکال نخست: همین معنا را نسبت به فساد نفس قائل می‌شویم و می‌گوییم: بدن حامل قوه فساد نفس هم هست بنابراین نفس فاسد هم می‌شود و پس از بدن باقی نمی‌ماند.

اگر حکما بگویند: نفس حامل قوه فساد نمی‌خواهد و بدن حامل قوه فساد آن نیست، زیرا نفس مجرد است.

در پاسخ می‌گوییم: اگر به سبب تجرد نفس، قوه فساد ندارد، قوه وجود هم نمی‌خواهد و در این صورت حادث نخواهد بود، یعنی حدوث و بقای نفس با هم جمع نمی‌شود.

اگر نفس حادث است و حامل قوه وجود می‌خواهد که بدن باشد همین بدن حامل قوه فساد هم می‌خواهد.

اگر نفس مجرد است و حامل قوه فساد ندارد پس حامل قوه وجود هم ندارد. نفس مجرد با حدوث نمی‌سازد.

اشکال دوم: بر فرض که بدن حامل قوه وجود نفس است و نفس به جهت تجرد، بدن حامل قوه فسادش نیست اما چگونه بدن مادی حامل قوه وجود نفسی باشد که مجرد از ماده و مباین از ماده و مفارق از ماده است؟

ان قلت: علت این است که بدن، ماده و نفس، صورت است پس بدن، ماده حامل قوه وجود نفس مجرد است.

قلت: به اشکال اصلی برمی‌گردیم که چون بدن ماده و نفس صورت است بدن حامل قوه وجودش هم هست و هیچ فرقی ندارد.

خواجه پاسخ قانع کننده‌ای نیافته حتی پاسخی که خودشان در جلد سوم شرح اشارات(نمط7، ص290) داده‌اند برایشان قانع کننده نیست وگرنه در اسئلة نصیریه مطرح نمی‌کرد.

(ص391) پاسخ ملاصدرا به اشکال تعارض حدوث نفس با بقای آن پس از بدن

اگر بدن حامل استعداد وجود نفس است باید حامل استعداد فساد و عدم آن هم باشد و اگر نفس به خاطر تجرد، بدن نمی‌تواند حامل استعداد فساد آن باشد نمی‌تواندحامل استعداد وجود آن هم باشد. این دو  با هم فرقی ندارد.

ملاصدرا قبلا پاسخی به این اشکال ‌داد که بر اساس نظر مشاء است. ازاین‌رو در جلد دوم اسفار در بحث مُثُل این پاسخ را با "ما یُقال" مطرح کرد. پاسخ دوم از خودشان است.

پاسخ ملاصدرا بر مبنای مشهور: بدن انسان به لسان استعداد از واهب الصور می‌خواهد که صورتی به او عطا کند که در این بدن تصرف و تدبیر کند و با تغذیه، شخص آن را و با تولید مثل نوع آن را حفظ کند.

وجود چنین صورتی مقارن با بدن امکان ندارد مگر با یک قوه مجرد و روحانی دارای شعور و ادراک و عقل تا بتواند این مزاج معتدل انسانی را حفظ کند.

واهب الصور به تقاضای بدن انسان پاسخ مثبت می‌دهد و موجود مجرد و روحانی دارای شعور و ادراک و عقل را افاضه می‌کند که آن صورت مقارن متصرف در بدن یا رقیقه و ظل و مظهر یا خادم اوست.

(ص392) عناوین ظل و رقیقه و مظهر در مشاء نیست ولی سخن از خادم می‌تواند باشد. حال نفس انسان به اعتبار آن صورت مقارن و متصرف، مادی است و به اعتبار آن قوه روحانی و مجرد، مجرد است.

همان‌گونه که ماهیت جوهری به اعتباری جوهر و به اعتباری دیگر کیف نفسانی است؛ به اعتبار ماهیتش جوهر است و به اعتبار وجودش کیف نفسانی.

همان‌گونه که یک ممکن به اعتبار وجودش مجعول است و به اعتبار ماهیتش مجعول نیست.

نفس انسان هم به اعتبار آن صورت مقارن، مادی است و به اعتبار آن قوه روحانی، مجرد.

نفس انسان به اعتبار فعل که تصرف و تدبیر در بدن است، مادی است و به اعتبار ذات، حقیقت و اصلش که آن صورت مقارن و متصرف رقیقه و ظل آن یا خادم آن است، مجرد

بزنگاه پاسخ: امکان استعدادی و استعداد آن صورت متصرف مقارن در بدن، بالذات است اما امکان استعدادی و استعداد این قوه روحانی و مجرد در بدن بالعرض است. این پاسخ ملاصدرا موافق با نظر مشاء است.

پاسخ دوم ملاصدرا به اشکال بقای نفس بعد از بدن

نفس که همان هویت و حقیقت انسان است، موجودی امری است، یعنی موجود مجردی که از عالم امر و تدبیر است در عین حال، انسان موجودی خاکی و زمینی معرفی است. آیا موجود واحد می‌تواند هم امری و هم خلقی، هم مجرد و هم مادی باشد؟

پاسخ: این موجود واحد، دارای مراتب است که از مرتبه ماده شروع شده و به مرتبه تجرد تام (عقل) ختم می‌شود.

بنابراین جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء است که از نتایج حرکت جوهری است.

پس نفس و حقیقت انسان دو وجود دارد:  یک وجود حدوثی که در مرتبه پایین قرار دارد و یک وجود بقایی که پس از ترقی و تکامل بدان می‌رسد.

اکنون در پاسخ اشکال صعب می‌گوید: حدوث و تجدد مربوط به وجود حدوثی نفس است و اگر در اشکال خواجه بود که هر حادث متجددی باید مسبوق به حامل استعداد باشد، این مربوط به حدوثی نفس است نه وجود بقایی آن که ربطی به استعداد بدن ندارد.

بعد ملاصدرا سه دلیل می‌اورد که چرا وجود حدوثی به بدن و استعداد بدن نیاز دارد و با فساد بدن هم فاسد می‌شود و با زوال بدن زایل می‌شود اما وجود بقایی به ماده و استعداد بدن نیازی ندارد.

(ص393) دلیل یکم: وجود حدوثی مادی است و وجود بقایی تجردی و مجرد است.

دلیل دوم: وجود بقایی تجردی لازمه ذاتی وجود حدوثی نفس است، زیرا وجود تجردی محصول حرکت و تکامل وجود حدوثی است و حرکت جوهری لازمه ذاتی وجود حدوثی نفس است؛ حرکت جوهری لازم ذاتی جوهر ماده و جوهر جسم و ذات آن است بنابراین وجود بقایی نفس لازم ذاتی وجود حدوثی می‌شود که در این صورت اگر چیزی نیازمند به دیگری شد لازم نمی‌آید که لازم ذاتی آن هم نیازمند همان چیز شود در اینجا وجود حدوثی نفس نیازمند بدن و استعداد بدن است و این لازم نمی‌آید که لازم ذاتی وجود حدوثی که وجود بقایی است هم نیازمند به بدن و استعداد نمی‌باشد. در این‌باره دو نظیر وجود دارد؛

نظیر نخست: چنان که وجود ممکن نیازمند به علت و مجعول علت است لازم نمی‌آید که ماهیت ممکن هم که لازمه وجود ممکن است مجعول و نیازمند به علت باشد، زیرا ماهیت دون جعل است.

نظیر دوم: وجود مثلث نیاز به علت دارد اما این که مثلث دو زاویه قائمه است یا سه زاویه دارد، لازمه خود مثلث است و نیاز به علت ندارد.

این‌جا هم وجود حدوثی نفس به بدن و استعداد بدن نیاز دارد وجود بقایی که از لوازم وجود حدوثی است، نیاز به بدن و استعداد بدن ندارد.

دلیل سوم: مقدمه اول: علت مُعد در حقیقت علت نیست بلکه مرحج است. وجود حدوثی و تعلقی نفس با حامل که بدن و حامل استعداد آن است علت مُعدّة برای وجود بقایی نفس است بدون حامل. با زوال علت مُعد، معلول زایل نمی‌شود، زیرا علیت آن بالمجاز است.

(ص394) مقدمه دوم: این قضیه صادق که، هر چیزی که حامل امکان استعدادی وجود یا عدم نداشته باشد وجود پس از عدمش یا عدم پس از وجودش ممکن نخواهد بود، از باب عکس نقیض، مستلزم این قضیه است که، هر چیزی که پس از عدم موجود می‌شود یا پس از وجود معدوم می‌شود حامل امکان وجود یا عدم است این قضیه هم درست است از باب عکس نقیض.

اما این قضیه سوم لازم نمی‌آید که، هر چیزی که بعد از موجودی، موجود بشود مانند وجود بقایی نفس که پس از وجود حدوثی موجود می‌شود این هم باید حامل امکان داشته باشد؟ چنین استلزامی در این قضیه وجود ندارد.

مقدمه سوم: تبدل وجود شیئ به دو صورت محقق می‌شود: 1- به عدم شیئ. چیزی که وجود دارد اگر معدوم شود وجودش متبدل می‌شود و جایش را به عدم می‌دهد. 2- به وجود اقوی. وجودی به وجود کامل‌تر تبدیل شود.

در مبحث حاضر، تبدل وجود حدوثی نفس، به معدوم شدن نفس نیست بلکه به تبدیل آن به وجود کامل وجود بقایی نفس است مانند حرکت کیفی اشتدادی که به آن استحاله می‌گویند. در این حرکت تبدل وجود فرد ضعیف به تبدیل آن به فرد قوی است

مقدمه چهارم: عدم وجود خاص چیزی مستلزم عدم مطلق آن موجود نیست پس اگر وجود خاص حدوثی، تعلقی و ارتباطی نفس به بدن از بین برود، لازمه‌اش این نیست که نفس به‌طور کلی نابود شود بلکه می‌تواند به وجود اقوی تبدل شود.

با توجه به این مقدمات، دلیل این که وجود حدوثی نفس نیاز به بدن و ماده دارد این است که بدن و استعداد آن با وجود حدوثی نفس، علت مُعد برای وجود بقایی است.

بنابر جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء بودن نفس، نسبت بدن و استعداد بدن به وجود بقایی، معد است اما نسبت به وجود حدوثی چیست، مُعد نیست بلکه علت مادی و قابلی است.

وقتی علت مُعد شد با از بین رفتن بدن و استعداد بدن، وجود خاص این وجود حدوثی معدوم می‌شود اما معدوم شدنش به تبدل آن به وجود اقوی و وجود بقایی است که وجود بعد الوجود است نه بعد العدم ازاین‌رو وجود حدوثی نیاز به حامل و استعداد بدن دارد اما وجود بقایی نیاز به حامل ندارد.

اشکال: در آخر فصل قبل(ص388) این اشکال مطرح و پاسخ خلاصه‌ای ارائه شد.

ملاصدرا یک پاسخ در اینجا و یک پاسخ دیگر در مبدأ و معاد ارائه کرده که علامه طباطبایی در تعلیقه آن را آورده و آن را ترجیح داده‌اند.

اشکال: بر اساس جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء بودن نفس، دو نوع وجود برای نفس انسان قائل شدند:

1- وجود حدوثی و تعلقی که تعلق به بدن و ماده بدن دارد و در آن تصرف و تدبیر می‌کند.

2- وجود بقایی و ذاتی که ذات و حقیقت نفس است و مجرد از بدن و ماده و با حرکت جوهری نفس از وجود حدوثی به این وجود بقایی می‌رسد.

(395) حال اشکال این است: این وجود بقایی با آن وجود حدوثی اتحاد در هویت دارد و یکی هستند. همان‌گونه که وجود حدوثی حادث است باید وجود بقایی هم حادث باشد، زیرا هر دو یک شخص و یک حقیقت هستند. در این صورت نیاز به ماده و استعداد آن دارد و قبلا باید استعداد وجود آن حادث در آن ماده موجود باشد در حالی که این وجود بقایی مجرد است و ماده و استعداد ماده ندارد.

خلاصه این که وجود بقایی حادث است و استعداد ماده و ماده می‌خواهد و وجود بقایی مجرد است و استعداد ماده نمی‌خواهد.

پاسخ1: عقل فعال دو گونه وجود دارد: قبلا گفته شد که نفس هم دو وجود دارد یک وجود طبیعی که نفس در این عالم دارد که تعلق به بدن دارد و در آن تصرف می‌کند و یک وجود عقلی که همان کینونت سابق بر این وجود طبیعی نفس است. البته این کینونت سابق برای همه موجودات است ولی سایر موجودات نسبت به آن شعور ندارد بر خلاف نفس که نسبت به آن شعور و آگاهی دارد.

عقل فعال هم دو وجود دارد: 1- وجود نفسی و برای خود که حادث و مسبوق به ماده نیست. 2- وجود رابطی که برای نفس دارد. این وجود عقل فعال حادث و مسبوق به ماده و استعداد آن است و استعداد و حامل آن همان وجود حدوثی نفس است. البته تعبیر ملاصدرا این است که نفس متعلق به بدن، حامل قوه و استعداد آن وجود رابطی عقل فعال است اما فعلیت آن وجود رابطی برای وجود بقایی نفس است.

وجود نفسی عقل فعال، حادث نیست اما وجود رابطی آن، حادث است و ماده و استعداد می‌خواهد.

ممکن است گفته شود، چگونه می‌شود قوه اتصال، برای چیزی و فعلیت اتصال، برای چیزی دیگری باشد؟ قوه برای وجود حدوثی نفس و فعلیت آن برای وجود بقایی باشد؟

در فصل پیش گفته شد: فساد بر نفس محال است و برای این ادعا دو دلیل آوردند. دلیل دوم این بود که اگر نفس فاسد شود باید قبل‌تر استعداد فساد نفس در چیزی باشد ولی نمی‌توان آن را برای نفس یافت. اشکال شد که بدن محل برای استعداد فساد نفس باشد، زیرا بدن حامل حامل استعداد وجود نفس است که بعد‌ها نفس با بدن وجود می‌یابد هم چنین همین بدن حامل استعداد فساد نفس هم می‌شود.

پاسخی که دادند این بود: بدن می‌تواند حامل استعداد حدوث نفس باشد اما نمی‌تواند حامل استعداد فساد نفس باشد، زیرا قابل باید با مقبول موجود باشد و بدن می‌تواند با نفس موجود و حادث شود اما هیچ کس نگفته که بدن با فساد نفس هم می‌تواند باقی باشد ازاین‌رو بدن می‌تواند حامل وجود نفس باشد اما حامل فساد نفس نمی‌تواند باشد.

ملاصدرا در فصل پیش: در این پاسخ مغالطه است و درست نیست که بدن قابل وجود نفس است اما قابل فساد نفس نیست. وجه مغالطه این است که آن بدنی که قوه وجود نفس در آن است، نطفه است و آن بدنی که با نفس باقی است بدن حیّ و زنده است که ماده است و نفس هم صورت آن می‌باشد. اینک می‌گوید: ما قبل‌تر گفتیم که حامل قوه شیئ که نطفه است غیر از حامل فعلیت و وجود شیئ است که بدن حی است و ماده نفسی است که صورت آن است.

استدراک: البته نباید بین این دو عالم مباینت و انقطاع و مفارقت باشد یعنی بین وجود حدوثی نفس و وجود بقایی آن نباید فراق و انقطاعی باشد، زیرا در حرکت باید اتصال و پیوستگی باشد.

تتمه پاسخ ملاصدرا به اشکال خواجه

حکمای الهی برای طبایع و اجسام، غایات ذاتی (در مقابل غایت عرضی) اثبات کرده‌اند.

غایت ذاتی افلاک و اجسام فلکی از حرکات آن‌ها، به فعلیت رسیدن حرکات آن‌ها برای تشبه به عقول است، زیرا عقول سراسر فعلیت است. تحقق حرکات فلک، باعث تخصص استعداد ماده عالم عناصر می‌شود تا صورت جدیدی به هیولای عالم عناصر افاضه شود اما غایت ذاتی او این نیست و او برای این نمی‌چرخد تا نگاهش به پایین باشد تا استعداد خاصی در هیولای عالم عناصر پیدا شود و تا صورت جدیدی از عالم معنا و غیب به آن افاضه شود بلکه غایت ذاتی او به فعلیت رسیدن حرکات خود برای تشبه به عقول است.

همچنین حکمای الهی میل و شوق به کمال را در طبایع و اجسام اثبات کرده‌اند. کمال همان غایات اجسام است که اجسام با آن شوق جبلةً و فطرتا و خلقتا به سوی آن غایت حرکت می‌کنند.

با توجه به این دو نکته مورد نظر حکما، هر موجودی که به وجود و کمال وجودی جدید دست یابد با او متحد می‌شود و وجود دیگری پیدا می‌کند. غایت نفس انسان که یکی از طبایع و موجودات طبیعی این عالم است رسیدن به جایگاه عقل است.

نتیجه: نفس انسان در مسیر کمال با عقل متحد می‌شود و ماده و استعداد مادی از او زایل می‌شود، زیرا مجرد می‌شود حتی امکان ذاتی هم از او سلب می‌شود و از صقع ربوبی می‌شود، زیرا احکام امکان، کثرت و سوائیت در آن مغلوب می‌شود و احکام وجوب و وحدت برای آن غالب می‌شود و به این معنا امکان ذاتی او گرفته شده و باقی به بقاء الله تعالی خواهد بود.

(ص396) و «بالجمله»: کلید بحث بقای نفس پس از بدن به این است که کیفیت اتحاد نفس با عقل فعال و نیز کیفیت رجوع به حق تعالی درک شود و البته «کلٌ میسرٌ لما خُلق له».

عوالم وجود متفاوت و متفاضل و متلاحق‌اند: متفاضل‌اند، یعنی همه در یک مرتبه نیستند؛ متلاحق‌اند، یعنی آخرین درجه نشأه پایین‌تر، به اولین درجه نشأه و عالم بالاتر ملحق می‌شود.

نفس انسان این نشآت را با حرکت جوهری طی می‌کند تا به تجرد تام عقلی برسد.

وقتی نفس وارد عالم عقل می‌شود چیزی به عالم عقل اضافه نمی‌شود همان‌گونه که وقتی نفس از عقل صادر شد و به عالم طبیعت وارد شد، چیزی از عالم عقل کم نشد. تغیر و تجدد و سنوح حالت در عالم تجرد معنا ندارد بلکه ظهور و مظهر عقل شدن است.