شرح جلد هشتم اسفار - الفصل الاول: فی جوهریتها

الفصل الاول: فی جوهریتها(ص28)

در این باب دو بحث مطرح می‌شود: 1- جوهریت نفس حیوانی 2- تجرد مثالی نفس حیوانی

جوهریت نفس در بخش قبلی ثابت شد و در این فصل توضیح بیش‌تر آن مطرح می‌شود. (غیر از برهان چهارم و ششم، سایر براهین مبتنی بر طبیعیات قدیم است و اهمیت بحث ندارد)

به گمان برخی، نفس همان مزاج است و جوهر نیست.

تعریف مزاج: مزاج کیفیت متشابه و متوسط حاصل از ترکیب عناصر اربعه (آب، خاک، هوا و آتش) در جسم مرکب تام (موالید ثلاث؛ معدن و نبات و حیوان) است.

یبوست در خاک، رطوبت در آب، برودت در هوا و حرارت در آتش

اختلاف بین ابن سینا و ملاصدرا: پس از اختلاط و امتزاج عناصر باز هم صور عناصر به حال خود باقی است مثلا صورت آتش در حیوان و انسان باقی است؟

پاسخ شیخ الرئیس، مثبت و پاسخ ملاصدرا، منفی است.

به هر حال بنا به هر نظری، باید صورتی باشد تا مزاج بر آن تکیه کند و آن صورت باید جوهر باشد.

به‌گفته شیخ: این چهار عنصر باقی می‌ماند تا یک ماده مرکب تشکیل دهد و نفس به آن تعلق گیرد.

به‌گفته ملاصدرا: یک عنصر فرد و واحد وجود می‌یابد که نفس به آن تعلق می‌یابد.

برهان بر این مطلب از این قرار است:

برهان یکم: ممکن نیست حافظ شیئ، خودش باشد. اجتماع عناصر در کنار هم و اختلاط و امتزاج آن‌ها با هم تا به وجود مزاج بیانجامد در حالی که آب و آتش از هم فراری‌اند ممکن نیست مگر قوه و نیرویی باشد که این عناصر اربعه را به جبر کنار هم گرد آورد و نگه دارد تا مزاج باقی بماند.

آن قوه باید چیزی غیر از این عناصر باشد و آن نفس است که مزاج را حفظ می‌کند، لذا پس از مفارقت نفس از بدن مزاج هم از بین می‌رود.

حال که نفس حافظ مزاج است ممکن نیست با آن متحد و یکی باشد وگرنه باید همیشه آن شیئ باقی باشد ولی چنین نیست و با مفارقت نفس از بدن مزاج هم از بین می‌رود.

نفس نه از عناصر اربعه است و نه مزاج مرکب از عناصر، زیرا نفس آثار تک تک عناصر را ندارد.

ملاصدرا نه برهان آورده که نفس غیر از مزاج است؛ مزاج عرض است و نفس جوهر

برهان نخست همین بود که مطرح شد: ممکن نیست حافظ شیی، عین شیی باشد. نفس حافظ مزاج است و بعد از مفارقت نفس از بدن مزاج از بین می‌رود. اینک اشکالات آن

نکته‌ای از حکیم سبزواری: حدوث نفس متوقف بر وجود مزاج است و تا مزاج ساخته نشود نفس به بدن تعلق نمی‌گیرد و حادث نمی‌شود اما بقای مزاج و حفظ آن متوقف بر نفس است و مزاج تا زمانی باقی و محفوظ است که نفس تعلق به بدن داشته باشد و به محض مفارقت نفس از بدن مزاج نیز نابود می‌شود.

اشکالات(ص29):

اشکال یکم: مغایرت نفس با مزاج

نفس حافظ مزاج نیست بلکه قاسری که حرکت فلک است سبب می‌شود تا عناصر دور هم جمع شوند و اختلاط مزاج و ترکیب پدید آید و مزاج هم تا زمانی باقی بماند. این ترکیب عناصر و تشکیل مزاج، قسری و بر خلاف طبیعت عناصر است، زیرا طبیعت عناصر از هم گریزان ‌ست و قاسری که طبیعت فلک است مانع تفرق و جدا شدن عناصر از هم می‌شود.

از روی قسر نه از روی جبر، زیرا فاعل بالجبر علم به فعل خود ندارد ولی فاعل بالقسر به فعل خود علم دارد. این نوع فاعل در مقابل فاعل بالطبع است که فعل خود را از روی میل و طبیعت خود انجام می‌دهد اما فاعل قسری از سر اجبار کاری را انجام می‌دهد و اراده‌ای نسبت به فعل خود ندارد.

پاسخ: در دو صورت ممکن است این ترکیب عناصر بدون نفس باقی باشد اما هیچ یک از این دو فرض اینجا نیست:

فرض یکم: این‌که یک دژ مستحکم و با صلابت مانع از تفرق و جدایی عناصر از یکدیگر باشد مثلا برای این‌که عنصر آتش و هوا که قدما به آن‌ها خفیفین می‌گفتند با هم ترکیب شوند باید عامل نیرومندی وجود داشته باشد مانند صلابت و سفتی زمین که سبب می‌شود آتش و هوا و دود و بخاری که درون زمین وجود دارد از هم متفرق نشوند و وقتی آتش و بخار زمین قوی شود زلزله می‌شود. اما در مورد مزاج چنین دژ مستحکم و عامل نیرومندی وجود ندارد تا مانع از تفرق و از هم پاشیدگی آن شود..

فرض دوم: آتش و هوایی که در مزاج است آن‌قدر کم باشد که نتواند خود را رها سازد مانند روغن آمیخته با آب که به خاطر کم بودن آن نمی‌تواند خود را از آب رها سازد. اما در مورد مزاج این‌گونه نیست و مقدار هوا آتش و دود و بخار زیاد است.

اشکال دوم تا چهارم اهمیت ندارد.

اشکال دوم: قبول می‌کنیم که قاسری وجود ندارد ولی چه اشکالی دارد که کوچکی عناصر و اجزا و شدت چسبندگی‌ آن‌ها مانع رهایی و تفرقشان باشد؟

پاسخ: اگر آتش و هوا غرق در آب زیادی باشند به‌گونه‌ای که خفیفان نسبت به ثقیلان در اقلیت باشند، کمی و کوچکی اجزا می‌توانست سبب رهاسازی عناصر شود اما چنین چیزی نیست. مانند نطفه انسان آتش و حرارت آن کمتر از آب و برودت آن نیست.

نتیجه: مزاجی که در نطفه انسان است حافظ آن نفس است لذا اگر در حوزه اقتدار نفس نباشد از بین می‌رود خواه درون رحم باشد خواه بیرون آن.

همان‌گونه که جسم مرکب تام یعنی معدن و نبات و حیوان مزاجی دارند و حافظ مزاج آن‌ها نفس ایشان است. کل عالم نیز مزاج و اجتماع و ترکیبی دارد که حافظ آن نفس نبی و ولی خداست.

ان قُلت1(ص30): کثرت آب و خاک حقیقی نیست بلکه اضافی است و در نطفه انسان آتش و هوا غلبه ندارد وگرنه باید نطفه به بالا می‌رفت، زیرا این دو عنصر صاعد بالطبع‌اند پس غلبه و اکثریت با آب و خاک است و فراوانی این دو عنصر به نسبت آتش و هوا بیش‌تر است و این کثرت نیز اضافی است نه حقیقی و وقتی با هم سنجیده می‌شود کثرت آب و خاک بیش‌تر از آتش و هوا است و بر آن غلبه دارد و آتش و هوا گرفتار و محبوس در آب و خاک می‌باشد و قسر است.

قُلتُ: اگر آب و خاک به نسبت آتش و هوا غالب باشد باید اجتماع مزاج را ترک نکند و حتی اگر نطفه در معرض گرما و سرما قرار گیرد باز هم گرمی و حرارت خود را حفظ کند و از بین نرود در حالی که امر چنین نیست و نطفه در معرض سرما از بین می‌رود.

ان‌قلت2: دوباره مستشکل می‌گوید: اگر نطفه در خارج از رحم قرار گیرد خراب می‌شود این به خاطر آب موجود در نطفه است که سبب سردی و خراب شدن آن می‌شود نه به خاطر جدا شدن آتش و هوا و حرارت از نطفه که سبب بی اثر شدن و خرابی و فساد آن شود.

قلنا: فاسد شدن نطفه باید زمانی طول بکشد تا مقداری از حجم نطفه باقی بماند بخصوص وقتی که قاسری هم از حرکت فلک در کار نباشد. این زمان مذکور در اینجا وجود ندارد.

اشکال سوم: ابتدا آب و خاک با هم اجتماع می‌کنند بدین صورت که آب در خاک نفوذ می‌کند و در آن فرو می‌رود سپس که آب و خاک با هم ترکیب شدند آتش به این مجموعه تعلق می‌گیرد مانند آتشی که به جان هیزم می‌افتد در این بین نفسی هم در کار نیست سخن از اجتماع آب و خاک است.

پاسخ: اگر آب بخواهد در خاک نفوذ کند و خاک نیز آن را جذب کند باید هوا جای خود را به آب بدهد والا آب در خاک فرو می‌رود بنابر این هوا باید از این امتزاج خارج شود در حالی که در مزاج هر چهار عنصر بسیط باید حضور داشته باشد تا مزاج تشکیل شود.

بر فرض در مورد آب و خاک قبول کنیم، زیرا این دو عنصر از ثقلان‌اند و میل به مرکز و پایین دارند و در آنجا اجتماع می‌کنند اما هوا و آتش چگونه با هم اجتماع می‌یابند؟ و اگر نفسی در کار نباشد سبب اجتماع آن‌ها چیست؟ اما در مورد تعلق آتش به هیزم و فتیله چراغ که روشن می‌شود این‌گونه نیست که فقط در لحظه سوختن آتش بگیرد بلکه یک آتش از بین می‌رود و پس از آن آتش دیگری حادث می‌شود و به‌طور مستمر آتش‌ها در حال تجدید‌ند مانند آب رودخانه که نو به نو تبدیل می‌شود.

پس در این صورت در مزاج یک عنصر آتش باید باقی می‌ماند و در عناصر دیگر با کسر و انکسار و تاثیر و تاثر برقرار شود تا از تعادل میان عناصر مزاج تشکیل شود مانند آتش که با حرارت خود برودت هوا را می‌شکند و با تعادل در کیفیات مزاج پدید آید.

اشکال چهارم(ص31): اعمال و حرکات پدر و مادر است که سبب اجتماع عناصر می‌شود و مزاج را حفظ می‌کند نه نفس. در واقع این مزاج رحم است که سبب اجتماع عناصر اربع می‌شود و عمل مقاربت در این امتزاج دخالت دارد.

پاسخ1: اصل اجتماع عناصر با مقاربت است اما حفظ این اجتماع برای پیدایش اعضا بدن با حرکت والدین انجام نمی‌شود.

پاسخ2: اگر نفس در نطفه برای انضمام اعضا بدن دخالت نداشته باشد، باید اول اعضای ظاهری در نطفه شکل گیرد مانند دست و پا، زیرا فاعل جسمانی با جسد کار می‌کند نه با قوه. دیگر این‌که این‌گونه فاعل جسمانی کارش بالمماسه و انضمام است و باید نخستین عضوی که در نطفه تکون می‌یابد نزدیک‌ترین عضو به آن باشد در حالی که اولین عضو قلب است که به‌وجود می‌آید و به نظر فلاسفه قلب عضوی باطنی است(البته منظور از قلب بخش صنوبری سمت چپ بدن نیست).

پاسخ3: بسیاری از حیوانات نیز با تولید به‌وجود می‌آیند نه با توالد که رفتاری اشتراکی پدر و مادر است. در تولید یکی از دو والد برای به‌وجود آوردن نوزاد کافی است مانند ماهی‌ها. پس حرکات پدر و مادر در پیدایش و حفظ مزاج دخالت ندارد و حفظ مزاج توسط نفس صورت می‌گیرد.

اشکال پنجم(ص32): اگر نفس حافظ مزاج و ترکیب بدن است چرا بدن پس از مفارقت نفس باقی می‌ماند؟

پاسخ1: نسبت نفس به بدنی که پس از مرگ باقی می‌ماند نسبت بنّا به بناست. بنّا به ساختمانی ساخته علت بعید است. علت بقاء آن خشکی عناصر تشکیل دهنده آن ساختمان است. در بدن هم چیزی شبیه همان خشکی و پیوست بین اجزاء آن که سبب حفظ و بقای بدن پس از مفارقت نفس از آن می‌شود، وجود دارد.

پاسخ2: این بدنی که بعد از مرگ باقی می‌ماند غیر از بدنی است که در زمان حیات وجود داشت، زیرا آن بدن خواص و آثاری داشت که این بدن پس از مفارقت نفس ندارد پس این دو بدن غیر از همند.

پاسخ3:به‌گفته حکیم سبزواری: حق این است که مرگ سبب قطع کلی علایق بین نفس و بدن نمی‌شود و سبب حفظ بدن پس از مرگ همان نفس است. زیارت قبور به همین دلیل است نفس به‌طور کلی با بدن قطع ارتباط نمی‌کند.

اشکال ششم(ص33): تا مزاج مناسب وجود نداشته باشد نفس حادث نمی‌شود پس وجود مزاج مقدم بر نفس است و اگر نفس علت مزاج باشد دور خواهد بود. علت مُعد هر چند مُعدّه بالعرض علت است اما تقدم بر نفس دارد.

پاسخ: نفس والدین علت پیدایش اصل مزاج است سپس نفس مادر حافظ این مزاج است و در آخر نفس مولود حافظ آن است.

کلام متاخران در این موضوع مضطرب است: این که حافظ و جامع مزاج نطفه یکی است یا بیش‌تر، یعنی علت اصل وجود و علت مُبقیه کیست و در هر دو صورت جامع و حافظ نفس ابوین است یا نفس مولود؟

فخر رازی: جامع، نفس ابوین است و حافظ نفس مولود.

فخر رازی در رساله‌ای که در پاسخ سوالات مسعودی نگاشته، می‌گوید: بهمنیار در نامه‌ای به شیخ پرسید: چه برهانی دارید بر این که جامع و حافظ مزاج در نطفه یکی است؟ پاسخ شیخ: چگونه برهان بر مطلبی بیاورم که وجود ندارد؟ یعنی نوزاد نفس ندارد تا حافظ مزاج او شود و در مرحله نطفه بودنش حافظ نفس ابوین است در ابتدا و بعد حافظ آن تا پیش از پیدایش نفس ناطقه، قوه مصوره در بدن و جسم است، زیرا برخی برای نبات قوه چهارمی به نام مصوره هم برمی شمارند و آن را سبب پیدایش خطوط و نقش‌های زیبای بدن می‌دانند و اشراقیون زیبایی‌های صورتگری شده در بدن را به قوه مصوره مستند می‌کنند. غزالی در کتاب شرح الانوار، آن را منسوب به ملایکه می‌داند اما خواجه طوسی قوه مصوره را قبول ندارد و می‌فرماید: «المصورة عندی باطلة».

فخر می‌افزاید: این قوه مصوره که حافظ است یکی نیست بلکه متعدد است یعنی به تناسب و اختلاف استعداداتی که جنین می‌یابد قوه مصوره هم متعدد می‌شود.

باقی مطالب اهمیت ندارد.

برهان دوم بر مغایرت نفس با مزاج(ص38): این برهان خود متشکل از دو برهان است:

یکم: نبات، حیوان و انسان در کمالات و اوصاف خود حرکت می‌کنند. این حرکت از ناحیه خودشان است نه از بیرون. با حرکت آن‌ها مزاجشان متبدل می‌شود. مزاج که کیف و عرض است تابع متبوع خود، جسم است. حال محرک در این نبات و حیوان چیست؟ قطعا مزاج نیست، زیرا مزاج اولا، متحرک است و ثانیا، تابع در حرکت است. از طرفی محرِّک باید ثابت باشد وگرنه نیاز به یک محرک دیگر خواهد داشت و تسلسل خواهد انجامید. پس محرک، نفس است و نفس هم غیر از مزاج است.

دوم: گاهی مزاج بیمار می‌شود دوباره به سلامت برمی‌گردد. کسی این مزاج را از بیماری به سلامت برمی‌گرداند؟ آیا بازگرداننده صحت، مزاج سالمی است که پیش از بیماری وجود داشته یا بازگرداننده صحت همین مزاج بیمار است؟ یا بازگرداننده صحت چیزی بیرون از نبات و حیوان و انسان است؟

فرض‌های سه‌گانه باطل است. پس قوه‌ای در نبات، انسان و حیوان است که صحت را به بیمار برمی‌گرداند که همان نفس است.

احتمال اول باطل است، زیرا مزاج سالم از بین رفته است.

احتمال دوم نیز باطل است، زیرا مزاج ناسالم است، نمی‌تواند سلامت را به خود بازگرداند؟

احتمال سوم هم باطل است، زیرا کسی که از بیرون صحت را به مزاج برگردانده، آیا با نفس خود صحت را برمی‌گرداند؟ یا با جسم خود که مشترک بین همه اجسام است؟ اگر با نفس خود، پس نفس وجود دارد. اگر با جسم خود، جسمیت مشترک است پس باید خود مزاج بیمار هم بتواند بازگداننده سلامت باشد. پس بازگرداننده سلامتی، قوه‌ای است که نامش نفس است.

برهان سوم(ص39): محرک در حیوان و انسان نفس است نه مزاج، زیرا اگر محرک جسم بود نباید انسان و حیوان با حرکت کردن خسته شوند و نباید دچار بیماری رعشه و لرزش‌اندام شوند در حالی که حرکت خستگی می‌آورد، زیرا خستگی وقتی عارض می‌شود که حرکتی خلاف اقتضای طبیعت جسم باشد.

اشکال: اگر ثقیلان مفرد و جدا از هم باشند میل به پایین دارند اما وقتی مرکب می‌شوند میلی به پایین نخواهند داشت.

پاسخ: عناصر بعد از ترکیب هم همان اقتضای قبل ترکیب را دارند تنها تفاوت در قوت وضعف است بلکه پس از ترکیب عناصر با هم اقتضای آن‌ها قوی‌تر هم می‌شود.

برهان چهارم: انسان وقتی دستش را داخل آب گرم فرو می‌برد، حرارت را درک می‌کند. مدرک این حرارت کیست؟ خود دست نمی‌تواند این کیفیت را ادراک کند، زیرا احساس، انفعال است و هیچ‌گاه چیزی از خودش منفعل نمی‌شود و دست خودش را درک نمی‌کرد.

برهان پنجم(ص40): حیوان در مزاج خود حرکت می‌کند گاهی از از ضعف به قوت مانند کودک و گاهی از قوت به ضعف مانند سالمند. محرک غیر از متحرک است پس انسان نفسی دارد که غیر از مزاج.

برهان ششم(عرشی): وجه عرشی بودن این است که علم را از سنخ وجود دانسته است، ازاین‌رو برای علم مفهوم قایل است نه ماهیت. اگر علم کیف نفسانی باشد ماهیت دارد و تعریف آن عبارت است از: «الصورة الحاصلة عند النفس». ملاصدرا این صورت را علم نمی‌داند بلکه وجود این صورت را علم می‌داند پس دارای مفهوم است.

مقدمه یکم: ادراک، وجود و حضور مدرَک برای مدرِک است.

مقدمه دوم: انسان علم به مزاج (حال) خود دارد.

مقدمه سوم: مزاج، کیفیت قائم به موضوع (جسم انسان و حیوان) و در نتیجه عرض است.

مقدمه چهارم: وجود فی نفسه عرض همان وجود برای موضوع آن است.

اگر نفس، مزاج باشد لازمه‌اش این است که مزاج خودش به خودش علم دارد و خودش برای خودش وجود داشته باشد، پس مزاج باید جوهر باشد، زیرا وجود لنفسه عرض عین وجود لغیره و برای موضوع خود است. اما نه مزاج علم به خود دارد و نه حتی جسمی که محل مزاج است وگرنه باید همه اجسام عالم به خود باشند.

پس این نفس است که علم به ما دارد و نفس غیر از مزاج است.

برهان هفتم: در فصل بعدی تجرد مثالی نفس حیوان، برهانی خواهد شد. اگر نفس حیوانی مجرد باشد، جوهر است، زیرا همه مجردات جوهرند پس نفس مزاج نیست، زیرا مزاج، کیفیت و عرض است.

برهان هشتم: مصور اعضا و آن که به اعضا شکل می‌دهد، مزاج نیست، زیرا اعضا بسیطند یعنی اجزاء آن مشابه هم است اگر مزاج عضو بسیط، مُشکِّل باشد باید شکل کل عضو و جزء عضو یکی باشند، بدین سبب که بسیطند ولی این‌گونه نیست.

اشکالی کم فخر (در مباحث مشرقیه)(ص41): کسی که این برهان را آورده، شکل ساز را قوه مصوره می‌داند نه عضو. محل قوه مصوره نطفه است وقتی مُشکِّل را قوه مصوره دانست قوه مصوره هم ماهیتش در جزء و کل عضو یکسان است یعنی قوه کل دست با جزء آن از نظر ماهیت یکی است بنابراین قول، این برهان باز هم شکل جزء و کل یکی می‌شود و همین اشکال در مورد مُشکِّل بودن مزاج هم وارد است همانطور که بر مُشکِّل بودن قوه مصوره وارد است.

اشکال دوم فخر: طبیعت فلک بسیط است و شکل کروی فلک، صادر از طبیعت آن است پس چگونه در این طبیعت بسیط فلک، جزء شبیه کل آن نیست؟

پاسخ اشکال اول: درست که جزء و کل در دست با هم یکسانند اما قوه مصوره تحت استخدام نفس است و بر حسب اغراض گوناگونی که نفس دارد به کل عضو شکلی می‌دهد که غیر از شکل جزء است. قوه مصوره خادم نفس و تابع اغراض و مقاصد آن می‌باشد و نفس قوه مصوره را در خدمت گرفته است و از طریق آن کارهای خود را اعمال می‌کند.

پاسخ اشکال دوم: این که چرا جزء و کل فلک شکل هم نیستند یدین سبب است که فلک جزء منفکّ ندارد و تمام آن اتصال است. طبیعت فلک بسیط است ماده و قابل فلک واحد است، فاعل آن هم واحد. فاعل واحد در قابل واحد فعل واحد دارد. کره بسیط‌ترین اشکال است لذا شکلی که فلک به کل طبیعت می‌دهد بسیط است پس جزء منفکی در فلک نیست تا شکل متغایری داشته باشد.

برهان نهم: اگر محرِّک مزاج باشد باید حیوان و انسان همیشه یک حرکت داشته باشند، زیرا مزاج، کیفیت واحده است و از مزاج واحد فعل واحد صادر می‌شود پس مزاج محرک نیست بلکه نفس، محرک بدن است.

اشکال فخر(ص42): نفس نباتی یک قوه دارد اما افعال مختلف مانند تغذیه، تنمیه و تولید از آن صادر می‌شود مزاج هم می‌تواند یک شکل داشته و افعال گوناگون انجام دهد.

پاسخ: پاسخ این اشکال مانند اشکال اول در برهان هشتم است یعنی نفس نباتی از جمله قوای نفس انسان و حیوان است و تحت استخدام نفس انسانی می‌باشد. نفس انسانی قوه نباتی را در خدمت گرفته و از طریق آن کارهای خود را انجام می‌دهد.