شرح جلد نهم اسفار - فصل9: دلائل منکران معاد

فصل9: دلائل منکران معاد(ص167)

1- امتناع اعاده معدوم: انسان با مرگ به‌طور کلی معدوم می‌شود و بازگشت آن، اعاده معدوم است.

2- شبهه آکل ومأکول (در فصل3 از باب 11 شبهات وارد بر معاد به‌ تفصیل مطرح خواهد شد. اینجا فقط یک شبهه (آکل و مأکول) مطرح می‌شود)

اگر انسانی انسان دیگری را بخورد، اجزاء بدن انسان مأکول جزء بدن آکل می‌شود.  اگر معادش در بدن آکل باشد مأکول معاد نخواهد داشت؛ اگر در بدن خودش باشد آکل معاد نخواهد داشت.

بر فرض اگر مومنی بدن کافری را بخورد، خواه اجزاء مأکول در هر دو بدن معاد داشته باشد یا در یک بدن، لازم‌اش این است که این اجزاء هم متنعم باشند و هم معذَّب

پاسخ متکلمان از امتناع اعاده معدوم:

1- معاد اعاده معدوم نیست و انسان با مرگ به‌طور کلی معدوم نمی‌شود و جزء بدن آکل نمی‌شود بلکه باقی می‌ماند.

2- برفرض که معاد، اعاده معدوم باشد، اعاده معدوم جایز است.

نظر ملاصدرا: پاسخ متکلمان هیچ سودی ندارد، زیرا سخنان ایشان ارزش جدلی هم ندارد چه رسد که برهانی باشد و نمی‌توانند منکران را قانع کنند چه رسد به این‌که حقیقت برایشان تبیین شود.

پاسخ درست بر اساس مبانی کلامی به کسانی که صرفا در پی اعتقاد به معادند

باید از منکران پرسید: آیا شما مدعی امتناع معاد هستد یا منکر وقوع آن؟

اگر مدعی امتناع عقلی معاد هستند، باید دلیل بیاورند در حالی که چنین دلیلی ندارند

اگر منکر وقوع آن هستند، همین‌قدر که چیزی امتناع عقلی نداشته باشد وحی می‌تواند جایگزین برهان باشد.

بحث و تحصیل: دیدگاه محقق دوانی و فردی ناشناس(ص168)

سخن این دو نسبت به سخنان متکلمان بهتر اما در عین نادرست است.

کلام نخست(ناشناس): انسان مرکب از ماده و صورت است. حکم به بقای شخص در معاد متوقف بر این است که اجزاء آن باقی باشد، یعنی شخص بدن و شخص روح او باقی باشد اما لازم نیست ترکیب خاصی از او باقی بماند بلکه هر نوع ترکیبی برای بقاء بسنده است، شخصیت هر کسی به اجزاء اوست نه به ترکیب مشخصی بین اجزاء او.

سخن دوم: سخن محقق دوانی درباره تبیین معاد جسمانی بر اساس مبانی متکلمان، اشراق و حکمای مشاء:

به نظر برخی از متکلمان که اعاده معدوم را جایز می‌دانند، انسان اگر با مرگ معدوم هم شود و بدنش به‌طور کلی نابود گردد و هیچ اثری از آن هم باقی نماند به جهت جواز اعاده معدوم، عود آن ممکن است و کار ایشان در باب معاد جسمانی سهل است.

ولی حکماء و برخی از متکلمان که اعاده معدوم را محال می‌دانند ولی مرگ از نظر ایشان ابدان را معدوم نمی‌کند بلکه سبب تفرق اجزاء بدن می‌شود و اگرچه بدن با تفرق اجزاء از حیز انتفاع ساقط می‌شود ولی کاملا نابود نمی‌شود.

در حواشی تجرید گفتم که این تفسیر از معاد جسمانی که بدن با مرگ معدوم نمی‌شود بلکه اجزائش متفرق می‌گردد و درواقع، جزء صوری جسم منتفی می‌شود مبتنی بر این است که جسم فقط ماده است و صورت ندارد نه آن‌ که بدن و جسم، مرکب از ماده و صورت باشد. این نظر متکلمان هم هست که قائل به جوهر فردند و جزء لایتجزی را قبول دارند.

توضیح: متکلمان درباره ماهیت و حقیقت جسم طبیعی بر این باورند که جسم طبیعی متشکل از اجزاء لایتجزی (جواهر افراد) است و جسم تنها همین اجزاء است و مرکب از ماده و صورت نیست و وقتی جسمی تقسیم می‌شود این تجزیه در حد فاصل‌ آن اجزاء رخ می‌دهد و جسم صورت اتصالیه ندارد تا تقسیم شود.

دوانی می‌گوید: این تبیین برای معاد جسمانی که اعاده معدوم محال است اما با مرگ جسم معدوم نمی‌شود بلکه اجزاءش متفرق می‌شود مبتنی بر نفی جزء صوری جسم است که متکلمان بدان قایلند.

بر این مبنا تا شخص زنده است اجزاء لایتجزی در کنار هم هستند و با مرگ از هم متفرق می‌شوند و در معاد دوباره اجزاء یادشده (جواهر فرد) در کنار هم قرار می‌گیرند و با هم ترکیب می‌شوند و همین بدن به وجود می‌آید. پس متکلمانی که اعاده معدوم را محال می‌دانند ولی جسم را مرکب از ماده و صورت نمی‌دانند نیز برای اثبات معاد جسمانی مشکلی ندارند.

بعد محقق دوانی می‌گوید: طبق نظر مصنف (خواجه طوسی) نیز همین نظر متکلمانی است که قایل به امتناع اعاده معدوم می‌باشند، صادق است. زیرا اشراقیون و خواجه طوسی (که اشراقی مسلک است) هم به ترکیب جسم از ماده و صورت قایل نیستند ولی جزء مادی را انکار می‌کنند برخلاف متکلمان که جزء صوری را انکار می‌کنند. به نظر اشراقیون جسم فقط صورت اتصالی است و صورت هم حقیقتش اتصال است، زیرا صورت جسمیه متصل بالذات است چنان‌که ابن سینا در رساله دانشنامه علایی می‌گوید: «جسم در حد ذات پیوسته است و اگر گسسته بودی قابل ابعاد نبودی».

همان‌طور که تبیین معاد جسمانی از نظر آن دسته از متکلمان که اعاده معدوم را ممتنع نمی‌دانستند این بود که اجزاء مادی جسم در دوران حیات کنار هم هستند و پس از مرگ متفرق شده و دوباره کنار هم جمع می‌شوند، خواجه هم که می‌گوید: جسم صورت اتصالی است، با مرگ این صورت اتصالی تکه تکه می‌شود اما جسم که صورت اتصالی است از بین نمی‌رود ودر معاد باز به هم وصل شده و یک صورت اتصالی می‌شود.

دوانی می‌گوید: تبیین معاد بر مبنای نظر مشاء و مشهور حکماء که جسم را مرکب از مادی و صورت می‌دانند این گونه است که بقاء عین و شخص اجزاء مادی در معاد جسمانی کفایت می‌کند و ضرری ندارد که صورت این اجزاء مادی، در اعاده، اقرب به صورت دنیوی آن باشد نه عین آن. چنان‌که در نظریه اول می‌گفت: شخص صورت اولی از بین می‌رود و شخص دیگری جایگزین آن می‌شود اینجا هم گوید: صورتی که اجزاء مادی در معاد می‌یابند اقرب به صورتی است که اجزاء در حیات دنیوی داشتند.

این تمام تحقیق محقق دوانی است. البته سخن مشاء را با تعبیر "قیل" می‌آورد وگرنه مشائیان تنها به معاد روحانی باور دارند.

ادامه سخن محقق دوانی

 اشکال: بنا بر نظر حکمای مشاء اشکال تناسخ پیش آید، زیرا در زمان حیات شخص روح به این اجزاء مادی با صورت قبلی تعلق داشته است حال در معاد، روح به همان اجزاء مادی با یک صورتی که اقرب به آن است تعلق گرفته است و این تناسخ است، یعنی روح از بدنی که مرکب از اجزاء مادی و صورت خاصی بوده خارج شده و به بدن دیگری در آمده که مرکب از همان اجزاء مادی و صورتی نزدیک به صورت قبلی است نه خود آن صورت قبلی.

پاسخ: تناسخ آن است که روح از بدنی مفارقت کند و به بدن دیگری تعلق بگیرد ولی این جا از بدنی جدا شده و دوباره به همان بدن تعلق گرفته یعنی به همان اجزاء مادی بدن تعلق گرفته است و این تناسخ نیست، زیرا اجزاء مادی بعینه همان اجزاء است. اگر هم کسی نام آن را تناسخ بگذارد به جهت معنا و ماهیت تناسخ اصطلاحی محال، نیست و نزاع هم بر سر لفظ نیست.

بررسی ملا صدرا(ص169): دوانی در جایی دیگر گفته که ادله امتناع تناسخ، نقلی است و برهان عقلی بر امتناع تناسخ نداریم و طبق این سخن ایشان باید بگوید: آن ادله این مورد را که روح از اجزاء بدن که صورتی داشته، قطع علاقه کند و به همان اجزاء با صورتی نزدیک به همان تعلق بپذیرد، ابطال نمی‌کند.

اشکالات ملاصدرا بر این دو نظریه: اولا این دو تحقیق رکیک و سست است ولی باز هم از سایر سخنان متکلمان در باب معاد جسمانی بهتر است، زیرا نظر اول، صورت قبلی را در شخصیت شخص معتبر نمی‌داند و در تحقیق دوم صورت در معاد را اقرب به صورت دنیوی می‌داند و اصراری بر بقاء و حفظ صورت اولی ندارد برخلاف متکلمان که بر حفظ و بقای همان صورت اولی که اجزاء بدن دارند اصرار می‌ورزند.

اشکالات سه‌گانه ملاصدرا بر دو نظریه پیش‌گفته: اشکال اول به نظریه نخست و دو اشکال دیگر به نظریه دوم (نظر محقق دوانی) وارد است. با توجه به این‌که محتوای اشکال دوم متضمن دو اشکال است پس ملاصدرا سه اشکال بر نظریه محقق دوانی وارد کرده و یک اشکال هم بر نظریه اول.

اشکال نظریه: خلاصه نظر اول این بود که بقا و شخصیت شخص پیش و پس از مرگ به دو عامل بستگی دارد: 1- اجزاء شخص، یعنی ماده و صورت یا بدن ونفس 2- نوع ترکیبی که بین این اجزء وجود دارد.

اشکال ملاصدرا: اگر مرگ تنها تغییر ترکیب اجزاء (که امری اضافی و وضعی است) باشد لازمه‌اش این است که حیات از مقوله اضافه باشد که نادرست است، زیرا حیات منشأ درک و فعل است و درک بنا بر مشهور از مقوله کیف نفسانی است و فعل هم که از مقوله أن یفعل است و هیچ کدام از مقوله وضع و اضافه نیست.

البته کسانی مانند کاتبی قزوینی و فخر رازی، علم را از مقوله اضافه دانسته‌اند که درست نیست.

اشکالات وارد بر محقق دوانی:

اشکال یکم: بر نظر متکلمان مبنی بر این‌که جسم از جواهر فرد و اجزاء لایتجزی تشکیل شده که با مرگ متفرق می‌شود و در معاد دوباره در کنار هم قرار می‌گیرند.

این اجزائی که بدن زید را تشکیل می‌دهند یا با هر نظم و ترتیبی که کنار هم قرار بگیرند بدن زید را تشکیل می‌دهند؟ یا با نظم و ترتیب مخصوصی؟ این قسم خود دو فرض دارد:  1- آن نظم و ترتیب بین اجزاء جزء زید و در داخل آن است؟ 2- یا خارج از زید و شرط آن؟

به تعبیر دیگر، 1- این اجزا با هر نظم و ترتیبی که کنار هم باشند زید را تشکیل می‌دهند

2- این اجزا با نظم و نسبت خاصی در کنار هم قرار بگیرند و این هم در داخل زید است یعنی زید مرکب از اجزاء لایتجزی است با نظم و ترتیب خاصی بین اجزاء

3- این نظم، خارج از زید و شرط آن است و بدن زید فقط اجزاء لایتجزی است اما شرط وجود زید این است که بین این اجزاء باید نظم و رابطه خاصی برقرار باشد.

ملاصدرا می‌گوید: بنابر فرض اول؛ لازم می‌آید اگر این اجزاء لایتجزی که بدن زید را تشکیل می‌دهند به صورت یک کره توپُر هم باشد باز هم زید تشکیل شود.

بنا بر فرض دوم و سوم، زید نظم مخصوصی است خواه جزء باشد یا شرط، لازمه‌اش این است که زید مرده پیش از آن که اجزاء بدنش متلاشی شود و نظمش از بین برود باز هم زید زنده باشد.

اشکال دوم: بر نظر کسانی که منکر هیولی هستند (حکمای اشراق از جمله محقق طوسی) و جسم را بسیط و فقط صورت جسمیه می‌دانند که با مرگ جسم تکه تکه می‌شود در معاد دوباره اجزاء در کنار هم قرار می‌گیرند.

اشکال این است که منکران هیولی اولی نمی‌گویند که با مردن، جسم به معنای جنسی و لابشرط که جنس انسان است، معدوم نمی‌شود بلکه می‌گویند جسم به معنای ماده و به شرط لا یعنی جماد معدوم نمی‌شود.

با مرگ، جنس انسان هم که جسم لابشرط است معدوم می‌شود. جسد باقی‌مانده یک جماد و جسم بشرط لا و ماده است، زیرا بدون فصل و صورت نوعیه تحقق و وجود ندارد. تا زید زنده بود با صورت نوعیه (نفس زید) تحقق داشت ولی پس از مرگ با صورت نوعیه جمادی تحقق خواهد داشت مثل یک تکه سنگ است و دیگر زید نیست و اگر انسانیت انسان به جسمیت او باشد چه نفس باشد چه نباشد در این صورت هر جسمی انسان بود. پس با تفرق اجزاء مادی بدن نمی‌توان گفت اجزا و جسم زید باقی است، زیرا آن‌چه باقی است زید نیست.

اشکال سوم(ص170): به نقل از قیل که مشهور مشاء است نظری بیان شده که جسم از ماده و صورت تشکیل می‌شود و می‌گوید: اجزاء مادی در زمان حیات شخص با صورتی وجود داشتند وبا مرگ آن صورت را از دست می‌دهند اما آن اجرای متفرق باقی‌اند و در معاد صورتی نزدیک به آن صورت قبلی پیدا می‌کنند و اشکال به تناسخ شد که نفس پیش از مرگ در اجزاء مادی با یک صورت بودند و در معاد به همان اجزاء مادی با صورتی نزدیک به صورت پیشین منتقل می‌شود و دوانی این را تناسخ ندانست ولی ملاصدرا آن را تناسخ می‌داند.

محور اصلی اشکال سوم، ورود تناسخ است. اشکال تناسخ بر نظر مشهور متکلمان هم وارد است. آن‌ها بدن را متشکل از اجزاء لایتجزا (جواهر فرد) می‌دانند که با مرگ متفرق می‌شود و در معاد با قدرت خدا جمع می‌شود و صورتی شبیه صورت قبلی پیدا می‌کند (صورت در اصطلاح متکلمان، شکل است).

این تصویر از معاد جسمانی اشکال تناسخ را دارد که اینجا توضیح می‌دهد.

اشکال تناسخ بر نظر مشائینی که جسم را مرکب از ماده و صورت می‌دانند و در موضوع معاد جسمانی می‌توان گفت که اجزاء جسمانی بدن باقیند و تعلق نفس از بدن جدا شد و در معاد صورتی اقرب به صورت قبلی پیدا می‌کند و نفس بدان تعلق می‌گیرد نیز وارد است اگرچه دوانیگفت تناسخ بر این نظر وارد نیست، زیرا تناسخ آن است که نفس به بدنی غیر از بدن خود تعلق گیرد اما تعلق در اینجا که به اجزاء مادی بدن خود است. این تناسخ آن نوع تناسخ محال نیست که برهان بر امتناع آن اقامه شده است.

ملاصدرا می‌گوید: تناسخ در این نظریه هم وجود دارد، زیرا اگر نفس دوباره به اجزاء مادی بدن که پس از مرگ متفرق شده‌اند تعلق بگیرد تناسخ است، زیرا تناسخ این است نفس بدنی را رها کند و به بدن دیگری تعلق بگیرد و ملاک امتناع تناسخ به نظر مشهور، لزوم تعلق دو نفس به یک بدن بود.

تعلق دوباره نفس به اجزاء مادی بدنی پس از مفارقت از آن مستلزم این است که دو نفس به همین اجزاء مادی بدن تعلق بگیرد که ملاک بطلان تناسخ است این ملاک بطلان تناسخ در این صورت هم لازم می‌آید.

توضیح: اگر اجزاء مادی بدن که با مرگ متفرق شده‌اند، استعداد تعلق نفس را دارند، چرا نفس از آن‌ها جدا شد؟ مفارقت نفس از این اجزا به معنای عدم استعداد تعلق نفس به آن‌هاست.

اگر استعداد تعلق نفس ندارند برای تعلق دوباره نفس به آن‌ها باید استعداد جدیدی پیدا کنند تا نفس به آنها تعلق بگیرد. در این صورت مستلزم افاضه نفس جدید به این اجزاء مادی بدن است.

محقق دوانی گفت: این تناسخ نیست، زیرا تناسخ این است که نفس به اجزاء مادی که غیر بدن خود تعلق بگیرد نه به اجزاء مادی بدن خود. اگر هم تناسخ باشد در حد لفظ است نه معنی و ملاک.

ملاصدرا در این‌جا سه اشکال مطرح می‌کند:

اشکال یکم: این اجزاء مادی بدن که با مرگ متفرق شدند و به خاک تبدیل شدند تناسبی با نفسی که از بدن جدا شده، ندارند تا نفس دوباره به آن تعلق بگیرد.

تناسب نفس به موادی که مزاج و ترکیب آن نزدیک تر به صورت حیوانی و انسانی است از تناسب به این اجزاء خاک شده بیشتر است.

هر عاقلی بین نفس یا جسم اجزاء جسمی که یک مزاج مخصوص یا شکل مخصوصی داشته باشد تناسب می‌بیند نه بین نفس و این اجزاء خاکی.

اشکال دوم(ص171): این اجزاء مادی بدن که با مرگ متفرق شدند؛ یا در هوا پخش شدند یا در زیر زمین فرو رفته‌اند یا در قعر دریاها منتشر شده‌اند.

این اجزاء در حس و خیال هیچ تمیزی ندارند تا نفس بدان‌ها تعلق گیرد و در این صورت از کجا معلوم که این‌ها اجزاء بدن زید است تا نفس زید بدان تعلق گیرد؟

اشکال: این اجزاء در علم الهی از هم ممتاز هستند

پاسخ: این اختصاص به این مورد ندارد، زیرا همه چیز در علم الهی و در واقع متمایز است ولی مشکلی را حل نمی‌کند که نفس به این اجزاء بدن خودش تعلق گیرد.

از طرفی مشاء و مشهور حکماء و متکلمان که مقلد مشاء هستند حافظه را مجرد نمی‌دانند تا بگویی: نفس با حافظه ای که دارد یادش هست که اجزاء بدنش کدام است و سراغ همان اجزاء می‌رود، زیرا  ایشان بر این باورند که با مرگ حافظه باقی نمی‌ماند تا با آن سراغ اجزاء بدن خود برود.

اگر کسی این را به قدرت خدا حوالت دهد باز هم درست نیست، زیرا ما در پی جستجوی راه عقلی هستیم نه استناد به قدرت خدا وگرنه با قدرت خدا هر محذوری حل می‌شود.

اشکال سوم: برفرض که نفس پس از مرگ حافظه داشته باشد و یادش باشد که اجزاء بدن خودش کدام است و به سراغ اجزاء بدن خود برود اما این نفس دیگر نمی‌تواند جلوی تعلق نفس جدید را به این اجزاء بگیرد و همان ملاک استحاله تناسخ لازم می‌آید یعنی تعلق دو نفس به یک بدن.

آن که جلوی این محذور تناسخ را می‌گیرد این است که حافظه داشتن نفس مانع تعلق نفس جدید به این اجزاء بدن شود.