عوامل دین پژوهی در مغرب زمین
اگرچه عوامل بسياري را مي توان براي تبيين پيدايش و رشد پژوهشهاي كلامي جديد مطرح كرد، ولي پرداختن به همه آنها ما را از بررسي مسايل كلامي جديد باز خواهد داشت. از اينرو به مهمترين آنها بهطور مختصر ميپردازيم.
1ـ آشنايي مغرب زمين با مشرق زمين
به دلايلي كه در تاريخ سياسي گفته ميشود، در قرن هجدهم و نوزدهم، اروپا به كشورگشايي همهجانبه و گسترش نفوذ استعماري خود در مشرق زمين پرداخت. بيشتر فتوحات استعماري كشورهاي اروپايي مانند انگلستان، ايتاليا و فرانسه در قرن نوزدهم انجام شده است و پيشتر از آنها نيز كشورهايي مانند هلند و پرتغال به چنين نتايجي دست يافته بودند. اگرچه كشورگشايي بهظاهر با گسترش پژوهشهاي ديني ارتباطي ندارد، ولي از آنجا كه يكي از مهمترين راههاي تسخير ممالك ديگر و سلطه بر آنها و نيز تحكيم و استمرار آن، نفوذ در انديشههاي ديني و فرهنگي آنهاست، اين فتوحات، پيامدها و نتايج مهمي را به دنبال داشت كه نمونه هايي از آنها از اين قرار است:
اگرچه عوامل بسياري را مي توان براي تبيين پيدايش و رشد پژوهشهاي كلامي جديد مطرح كرد، ولي پرداختن به همه آنها ما را از بررسي مسايل كلامي جديد باز خواهد داشت. از اينرو به مهمترين آنها بهطور مختصر ميپردازيم.
1ـ آشنايي مغرب زمين با مشرق زمين
به دلايلي كه در تاريخ سياسي گفته ميشود، در قرن هجدهم و نوزدهم، اروپا به كشورگشايي همهجانبه و گسترش نفوذ استعماري خود در مشرق زمين پرداخت. بيشتر فتوحات استعماري كشورهاي اروپايي مانند انگلستان، ايتاليا و فرانسه در قرن نوزدهم انجام شده است و پيشتر از آنها نيز كشورهايي مانند هلند و پرتغال به چنين نتايجي دست يافته بودند. اگرچه كشورگشايي بهظاهر با گسترش پژوهشهاي ديني ارتباطي ندارد، ولي از آنجا كه يكي از مهمترين راههاي تسخير ممالك ديگر و سلطه بر آنها و نيز تحكيم و استمرار آن، نفوذ در انديشههاي ديني و فرهنگي آنهاست، اين فتوحات، پيامدها و نتايج مهمي را به دنبال داشت كه نمونه هايي از آنها از اين قرار است:
أـ مهاجمان مغرب زمين با اين فتوحات و كشورگشايي هاي گسترده، با ملتهاي شرقي و فرهنگ و آداب و رسوم و بهويژه با انديشههاي ديني آنها آشنا شدند. اين آشنايي جداي از تأثيرگذاري و تأثيرپذيري كشورهاي غالب و مغلوب كه خود موضوع مستقلي براي پژوهش است، تا حدودي اولاً، به آميزش فرهنگي و ثانياً، به پيدايش مسايل ديني و فكري جديد انجاميد.
بـ تكميل و ادامه اين فتوحات، آموزش زبانهاي شرقي را براي فاتحان غربي ضرورت بخشيد. اينان هم براي ماندن در قلمرو فتح شده و هم براي كاستن از خطراتي كه با آن روبرو هستند و هم براي استثمار آنها، چارهاي جز آموختن زبان و آشنايي با فرهنگ آنان نداشتند. به همين خاطر است كه بهمنظور دستيابي به سودهاي كمزحمت و دراز مدت، برنامههاي گستردهاي در اين زمينه تدوين كردند و حتي در دانشگاههاي خود، رشتههاي زبان و ادبيات و اديان ملل تحت سلطه را داير كردند. آشنايي با زبان بومي اين ملل، يكي از مهمترين عواملي است كه بهطور حتمي زمينه فهم اديان و عقايد آنان را فراهم مي ساخت.
جـ نتيجه قهري آشنايي با اديان ملل ديگر، سنجش و مقايسه انديشههاي ديني مختلف بود كه «دينپژوهي» نام گرفت و بنابراين، سنگ بناي مباحث بين الادياني بهطور طبيعي و قهري نهاده شد و بهزودي بهخاطر مقاصد علمي، سياسي، اقتصادي و غير از آن، در مجامع علمي و دانشگاهي شكل مدون و كلاسيك به خود گرفت و سرآغازي براي پژوهش هاي گسترده ديني شد.
حتي اگر انگيزههاي استعماري هم در آشنايي و سنجش و نقد اديان وجود نداشته باشد، خود آشنايي با آنها، مي توانست چنين زمينههايي را فراهم سازد، بنابراين، دينپژوهي ميتوانست بهطور مستقل و جداي از اهداف استعماري نيز مطرح و ادامه يابد.
2ـ پيشرفت علوم
پيشرفت برخي از علوم مانند زيستشناسي، مردمشناسي، باستانشناسي، زبانشناسي، روانشناسي و مانند آن، يكي ديگر از عوامل پيدايش و گسترش دينپژوهي است كه به نمونه هايي از آن اشاره مي كنيم.
أ ـ زيستشناسي
با انتشار نظريه تحول و تكامل انواع بهوسيله «داروين»، موجي از نظريهپردازي دربارة دين و تفاسير آن پديد آمد و حوزه پژوهشهاي ديني را گسترش و ژرفاي ويژهاي بخشيد. داروين، زيستشناس مشهور انگليسي كه مسيحيِ معتقدي نيز بود، در مشهورترين اثر خود به نام «منشأ انواع»(origin of species)، به اين تعصب ديني خود تصريح ميكند و در عين حال نظريه تكامل را نيز ارايه ميكند و شواهد تجربي خاصي را نيز بر اثبات آن مي آورد.
مهمترين عناصر اين نظريه، تغييرات تصادفي، تنازع بقاء و بقاي انسب است و قطع نظر از اينكه از نظر علمي چه وزني داشته و ميتواند داشته باشد، پيامدهايي كه بهطور مستقيم با دين و تفسير دين ارتباط داشته باشد، گريزناپذير بود. اين پيامدها بر دو دسته تقسيم ميشود:
1ـ پيامدهاي منطقي
2ـ پيامدهاي روان شناختي.
پيامدهاي منطقي، به لوازمي گفته ميشود كه با نظريه مورد بحث ارتباط منطقي دارد و مي توان بر آنها استدلال كرد. پيامدهاي روانشناختي، به لوازمي گفته ميشود كه فاقد ارتباط منطقي است و بنابراين، نميتوان بر آنها استدلال كرد.
منابع ثبات صور زيستي
پيش از مطرح شدن اين نظريه، ثبات صور زيستي مورد پذيرش بود و اين اعتقاد منابع انكارناپذيري داشت كه بدينقرار است:
1ـ كتاب مقدس: در سفر تكوين تصريح شده است كه خلقت موجودات به همين شكل موجود كنوني بهدست خدا انجام شده است. انسان از همان آغاز انسان بوده است و اسب نيز اسب بوده است و هريك از ديگر موجودات، پيوسته همينگونه بودهاند، چون همينگونه آفريده شده بودند.
2ـ تفكر ارسطويي: از نظر ارسطو كه دستگاه فلسفياش (بهويژه تفسير سينوي اش) پشتوانة نظام فكري ـ اعتقادي مسيحيت قرار گرفته است، هر موجودي تجسم صور ازلي يا ماهيات ثابته است و در واقع «صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي». صور علمي ازلي يا ماهيات ثابته، به حكم تجرّد آنها از مادّه و جسم، تغييرناپذيرند و موجودات طبيعي اگرچه تعييرپذيرند، ولي دامنة تغييرات آنها به حدود ماهوي و صور علمي آنها محدود است، بنابراين تبدل انواع، امري محال و ناشدني است.
3ـ انديشه غايتانگاري دربارة طبيعت: اعتقاد رايج بر اين بود كه اولاً، هر چيزي و هريك از موجودات طبيعي، داراي غايت ويژهاي است كه براي آن آفريده شده است و ثانياً، به بهترين صورتي كه تأمينكننده آن غايت و هدف باشد، آفريده شده است، بنابراين، نهتنها نيازي به تغيير و تكامل ندارد، بلكه تغيير و تكامل آن ناممكن است، چون در صورت تغيير، نميتواند تأمينكننده آن غايت باشد. اين بود وضعيت فكري و اعتقادي رايج پيش از گسترش زيست شناسي.
با انتشار نظريه تبدل انواع (transformism) داروين، ديدگاههاي نقادانهاي دربارة دين مطرح شد؛ زيرا او انسان را محصول تطوّر تاريخي زيستي مي دانست و اين با مباني و منابع ثبات صور زيستي و بهويژه با ظاهر كتاب مقدس سازگار نبود و به همين خاطر ديدگاههاي متفاوتي مطرح شد كه هر كدام سهمي در دينپژوهي جديد و گسترش آن داشت. با طرح اين نظريه، برخي حتي جايي براي پذيرش خدا نمييافتند و نظريه ياد شده را جايگزين خدا در طبيعت و خلقت ميدانستند و در واقع مهمترين دليل بر وجود خدا كه برهان نظم، اتقان صنع و غايت طبيعت است از ديد آنها فرو افتاد و نادرستي آن آشكار شد.
پيامدهاي منطقي نظريه تبدل انواع
1ـ معارضه با حكمت صنع و از ميان بردن تكيه گاه آن
تكيهگاه حكمت صنع، سازگاري بدن و اندامهاي آن با وظايف و اهداف آن است. هر جزيي از بدن به بهترين صورت بهمنظور انجام وظايفي كه بر عهده آن نهاده شده است و بهمنظور دستيابي به هدفي كه براي آن ساخته شده است، آفريده شده است؛ دستها براي انجام وظايف خاص و رسيدن به اهداف معيني، به بهترين صورت آفريده شده است، انگشتها و ناخنها و ديگر اندامهاي بدن، همه همينگونه براي مقاصد معيني آفريده شدهاند و اين دقيقاً نقطه مقابل فرضيه تكامل انواع است كه اندامهاي بدن انسان را محصول تغييرات پيوسته و طولاني ميداند و ميگويد هيچ يك از اعضاي انسان (و غير انسان) از آغاز اينگونه نبوده، بلكه با تغييرات پيوسته به اين صورت درآمده است.
2ـ معارضه با اشرفيت انسان
از نظر دينداران و نيز ظاهر كتاب مقدس، انسان برترين موجود در طبيعت است و داراي كمالات ويژهاي است كه استحقاق به خدمت گرفتن ساير موجودات را دارد و در واقع ساير موجودات براي او و بهخاطر خدمت به او آفريده شدهاند، ولي بر اساس نظريه تكامل انواع، انسان هم موجودي همچون ساير موجودات است كه در مسير تحولات پيوسته، تكامل بيشتري يافته است؛ بنابراين، نه او اشرف موجودات است و نه ساير موجودات براي او آفريده شدهاند و اين دقيقاً نقطة تعارض ميان علم و دين را آشكار ميسازد كه نقطه عزيمت مناسبي براي پژوهشهاي ديني، هم براي معتقدان به دين و هم براي منكران آن بوده است. بهويژه اينكه بنابر نظريه تبدل انواع، حتي حسّ اخلاقي نيز محصول انتخاب طبيعي و تبدّل و تكامل انواع است.
3ـ معارضه با كتاب مقدس
چنانكه اشاره شد، كتاب مقدس در سفر تكوين، آفرينش انواع موجودات را بهصورت كنوني و دفعي ميداند. هر موجودي همانگونه آفريده شده است كه اينك هست؛ نه چيزي كه سبب تغيير در نوع آن باشد، پديد آمده است و نه ممكن است پديد آيد، در حاليكه نظريه تبدل انواع هيچ موجودي را در آغاز به شكل كنوني نميداند، بلكه ثبات صور را بر خلاف تجربه مي داند. در آغاز هر چيزي، به شكل و صورتي بوده است و در ادامه به چيز ديگري تبديل شده و ممكن است بشود.
4ـ معارضه با طرح و تدبير الهي درباره جهان
از ديدگاه ديني و عقليِ رايجِ دينداران و مفسران دين، خدا پيش از آفرينش جهان، براي آن طرح و برنامه داشت و پس از آفرينش نيز براي آن تدبير دارد. جهان و موجوداتي كه در آن هست، بر اساس طرح پيشين آفريده مي شوند و بر اساس تدبير الهي به مقصد خود دست مييابند. نظريه تكامل انواع بهظاهر با اين طرح و تدبير ناسازگار است و بر اساس برخي از تفاسير آن، تغيير و تكامل موجودات طبيعي بهطور تصادفي و بدون طرح و تدبير و و آگاهي انجام ميپذيرد.
5ـ معارضه با تاريخ آفرينش
به نظر برخي از ارباب كليسا، آفرينش جهان طبيعت تاريخ معيّني دارد. آنان سال 4004 پيش از ميلاد را تاريخ آفرينش دانسته اند، در حالي كه مفهوم نظريه تكامل به هيچ روي با اين اعتقاد سازگار نيست.
پيامدهاي ياد شده، پيامدهاي منطقي نظريه تكامل است. اين نظريه پيامدهاي روانشناختي نيز دارد كه بدان اشاره خواهيم كرد.
يامدهاي روان شناختي
1ـ نفي تجرّد روح و قداست دين
اگر انسان در همه جنبههاي خود، محصول تطوّر تاريخي باشد، ممكن است روح و روان انسان و نيز دين و فرهنگ وي نيز حاصل همان تطوّر تاريخي باشد و همانگونه كه انسان از تكسلول به اين شكل و صورت كنوني رسيده است، ممكن است روح و دين انسان نيز همينگونه باشد و از آغاز، اينگونه كه اكنون هست، نبوده باشد و اين با تجرد روح، الهي بودن آن و نيز با آسماني بودن دين كاملاً ناسازگار است.
2ـ نفي هرگونه ثبات
با توجه به تطوّر پيوسته طبيعت و لوازم آن، ممكن است هيچ امر ثابتي وجود نداشته باشد. نهتنها انسان بر اساس اين نظريه پيوسته در تغيير بوده است، بلكه انديشه، علم، كششها و آرمانهاي او نيز همينگونه مي باشد و البته چنين چيز نسبيّتي را در پي دارد كه دستكم براي همگان قابل پذيرش نيست.
3ـ از اين گذشته، اگر تطوّر تاريخي با اين گستره مورد پذيرش باشد، چرا خود نظرية تطوّر در تطوّر پيوسته نباشد؟
راه حل هاي تعارض
مطرح شدن نظريه تكامل، سبب گسترش پژوهشهاي ديني شد و به منظور رفع تعارض هاي يادشده، تفسيرهاي مختلفي از انديشههاي ديني مربوط به آفرينش انواع ارايه شد كه به اختصار برخي از آنها را مطرح ميسازيم:
1ـ يكي از راههاي ايجاد سازگاري ميان نظريه تكامل و تدبير الهي اين بود كه تكامل، طريقهاي دانسته شود كه فعاليت آفرينشگرانه خدا در آن در امتداد زمان جلوهگر شده باشد. بر اين اساس نظريه تطوّر و تكامل، نهتنها با آفرينش و تدبير الهي ناسازگار نيست، بلكه نشاندهنده دقت و ژرفاي تدبير الهي است.
خدا جهان و انواع موجودات را نه دفعي، بلكه بهطور تدريجي آفريده است و اين عظمت خدا و تدبير منحصر به فرد اوست كه ميتواند از يك سلول اين همه شگفتيها را پديد آورد. بهويژه اگر توجه كنيم كه در همان يك سلول تمام ويژگيهاي انواع تكامل يافته بهطور بالقوه وجود دارد. چه عظمتي بيشتر از اينكه در يك سلول اين همه ويژگيهاي شگفتآور جاي گرفته باشد كه در روند تكامل خود در هر شرايط و محيطي، بخشي از آن آشكار گردد؟
2ـ برخي تفسير جديدي از كتاب مقدس ارايه كردند كه با نظريه تكامل سازگار باشد، بلكه نظريه تطوّر و تكامل را به كتاب مقدس نسبت دادند. اينان تعبير آفرينش شش روزه جهان را كه در كتاب مقدس آمده است، استعارهاي براي تكامل دانستهاند. مقصود از شش روز، شش دوره است و مقصود از شش نيز كثرت است. بنابراين، جهان و موجودات آن در دورههاي متعدد و بهصورت تدريجي آفريده شدهاند و اين محتواي خود كتاب مقدس است. پس نظريه تكامل نهتنها با كتاب مقدس ناسازگار نيست، بلكه كتاب مقدس با بيان استعاري خويش در ارايه نظرية تكامل و تغيير پيوسته، بر ديگران پيشي گرفته است.
3ـ گروهي در رفع اين ناسازگاري از ميان كتاب مقدس و نظريه تكامل، كتاب مقدس را مكتوب بشري دانستند، نه وحي مستقيم خدا به انسان. بنابراين، تعارض ميان كتاب مقدس و نظريه تكامل، تعارض ميان دو نظريه بشري است، نه تعارض ميان خلق و خدا.
4ـ برخي ديگر مانند «آلفرد راسل والاس» (كه خود بهطور مستقل اين اصل را مورد تحقيق قرار داده بود) آن را فرضيهاي تأييد ناشده دانست و در نتيجه نميتوانست با كتاب مقدس معارضه كند، بدينخاطر كه تعارض آن دو، تعارضِ امري ترديدپذير با امري ترديدناپذير است.
والاس در پژوهشهاي خود به نتايجي دست يافت كه يادآوري آن سودمند خواهد بود. وي بدينخاطر تطوّر و تكامل را فرضيه تأييد ناشده دانست كه:
أـ تكامل بر فرض درستي آن، دائمي نيست، بلكه با پيدايش و پيشرفت عقل، تحولات جسمي و تخصصي شدن اندامهاي بدن متوقف ميشود.
بـ فاصله ميان عقل انسان و ميمون انساننما، بيش از آن است كه داروين گمان برده است. حتي قبايل بدوي نيز نميتوانند اين فاصله را پر كنند.
جـ مبادله علايم در حيوانات و زبان انسان كه به گمان داروين تفاوت اندكي دارد، كاملاً از هم متمايز است.
دـ اين فرضيه نميتواند قواي دماغي عاليتر را توجيه كند. اندازه مغز افراد قبايل بدوي به اندازه مغز افراد متمدن است، در حاليكه ساكنان قبايل بدوي، براي رفع نيازهاي خود بدان احتياجي ندارند، بلكه مغز كوچك تري نيز ميتواند نيازهاي آنان را برآورده سازد.
هـ جاذبههاي آهنگين و كشش انسان به موسيقي و بهطور كلي كشش هاي هنري و اخلاقي كه در بقاي او سهمي ندارد، بهوسيله فرضيه تكامل تبيينپذير نيست.
بـ گسترش علم مردمشناسي (anthropolog)
مردمشناسي با انسانشناسي تفاوت دارد. مقصود از انسانشناسي، مطالعه جنبههاي مشترك و عمومي انسانها قطع نظر از محيط و فرهنگ آنهاست؛ ولي مقصود از مردمشناسي، مطالعه دربارة جمعيتهاي كوچك يا قبايلي است كه اولاً، تعداد آنها محدود باشد و ثانياً، توسعه يافته نباشند، بلكه به همان صورت بدويِ (primitive)خود باقي مانده باشند و ثالثاً، بهخاطر توسعه نيافتگي و عدم انطباق با شرايط جديد، در حال انقراض باشند.
نتيجة پژوهشهاي مربوط به علم مردمشناسي، بهويژه مطالعات «اسپنسر»(Spencer) و «تيلور»(taylor) كه تقريباً بنيان نظريات نوين جامعهشناسي قرار گرفت و در جاي خود بدان اشاره خواهيم كرد، زمينهساز گسترش دينپژوهي شده است. بهويژه اينكه اينگونه تحقيقات گويا، نظريه تبدل انواع را در مورد اجتماع، فرهنگ و دين نيز تأييد ميكند. تبدل و تكامل اينگونه امور براي دينداران و مفسران ديني سخت تشكيكپذير است و نياز به تبيين دارد و براي منكران دين شواهدي مطلوب است كه گسترش آن را مورد تأييد قرار مي دهد.
نتيجة پژوهشهاي مربوط به مردمشناسي اين است كه جوامع انساني نيز همانند انواع موجودات طبيعي مراحلي را پشت سر گذاشتهاند تا به شكل كنوني رسيدهاند. همانگونه كه انسان مثلاً مراحلي را گذرانده است تا بهصورت كنوني رسيده است، اجتماع، دين و فرهنگ نيز همينگونه بوده است. مراحلي را كه بهطور خاص براي دين و فرهنگ ترسيم كردهاند، از اين قرار است:
مرحلة يكم: دوران جاندارانگاري (animism)
در اين دوره تصور بر اين بوده است كه همه اشياء داراي حيات و شعور هستند. اگرچه اين دوره از حيات بشر سپري شده است، ولي آثار باقيمانده آن هنوز در ميان انسانها وجود دارد. بهعنوان نمونه، طلب كمك از طبيعت، قرباني كردن براي آن و پرخاش كردن با اشياء، نشاني از اين دوره است.
مرحلة دوم: دوران شرك يا پرستش خدايان (polytheism)
در اين دوره خدايان متعددند. هر نوعي يا بخشي از طبيعت كه در زندگي انسان تأثير قابل توجهي داشته باشد، خدايي دارد كه خالق و مدبّر آن است و بر آن احاطه و تسلط دارد و انسان با پرستش آن خدا و كمك خواستن از او، ميتواند به تصرف آن بخش از طبيعت نايل آيد و يا دستكم از گزند آن در امان بماند. خدايان يونان شاهدي بر اين گمان است.
مرحله سوم: دوران توحيد و يگانهپرستي (monotheism)
در اين دوره انسان با رشد و تكامل عقلاني و رواني خود، يا به اين نتيجه رسيده است كه تنها نيروي ماوراي طبيعي كه در سرنوشت انسان تأثيرگذار است، خداي يگانه است و هيچ چيز ديگري نيست تا در او تأثير بگذارد و يا اينكه ديگر نيروهاي مؤثر، عوامل و ابزار تأثيرگذاري خداي يگانهاند و چيزي بدون خواست و اراده خدا نميتواند بر كسي اثر گذارد. در اين دوره پرستش خداي يگانه، عاليترين نشان رشد و تكاملِ روان و فرهنگ انساني است.
مرحله چهارم: الحاد و بيديني (atheism)
انسان با ادامه رشد عقلي و رواني خود به اين مرحله ميرسد كه عوامل مؤثر بر زندگي و سرنوشت خود را در طبيعت ميبيند كه از طريق علم ميتواند آن را تسخير كند و نهتنها مي تواند از گزند آن در امان بماند، بلكه ميتواند آن را براي رسيدن به آسايش خود به خدمت بگيرد و در نتيجه به فرض خدا يا عوامل فراطبيعي نيازي ندارد.
نتيجه تحقيقات مردمشناسي اين است كه اولاً، نظريه تكامل شواهد ديگري هم دارد و ثانياً، دين و فرهنگ نيز بيرون از حوزة تطوّر و تكامل نيست. اين خود سبب مطالعات دقيقتر و گسترش پژوهشهاي ديني شده است.
ج ـ گسترش و پيشرفت علم باستانشناسي
آنچه كه در حوزه مطالعات و پژوهشهاي باستانشناسي بهدست آمده است تا اندازهاي نتايج مربوط به مطالعات مردمشناسي را تأييد ميكند و در نتيجه شاهدي بر گستره نظريه تطوّر و تكامل علم زيستشناسي است. حاصل پژوهشهاي مربوط به باستانشناسي تا اندازهاي نشان ميدهد كه بخشي از آثار پارينهها به دوره جاندارانگاري، بخشي به دوره شرك و چندگانهانگاري و بخشي ديگر به دوره توحيد و يگانهپرستي ارتباط دارد. مطالعه پيرامون آثار به جا مانده از دورههاي تاريخي زندگي بشر مانند ابزار شكار، ظرفها، نقاشيها، مجسمهها، خطوط و نوشتهها، بناها، وسايل زينت و آرايش و قبور انسانها، نشان ميدهد كه انسان اين سه دوره متفاوت را پشت سر گذاشته است.
د ـ گسترش پژوهشهاي زبانشناسي
در قرون متأخر، زبانشناسي تحول و تكامل ژرفي پيدا كرده است، بهگونهاي كه شناسايي ساختار يك زبان و استناد آن به منبعي خاص، تنها به نقلها و گزارش هاي تاريخي مستند نيست، بلكه چنين استنادي لازم نيست. به همين خاطر در مواردي كه به لحاظ نقلي و تاريخي، استناد يك گزاره يا نوشته به منبع آن ممكن نيست، راههاي ديگري براي مستند ساختن آن پديد آمده است.
گاهي ميتوان يك نوشته را با توجه به ساختار آن، به منبع ويژهاي مستند ساخت، چنانكه با توجه به حروف ربط بهكار رفته يا با توجه به كاربرد واژهها يا افعال مورد استفاده آن، مثال هاي بهكار رفته در متن ياد شده، ضماير و اشارات انساني يا غير انساني، بلكه با توجه به زمينههاي فرهنگي، هنري و اعتقادي ميتوان متني را مورد نقد و بررسي قرار داد. بر همين اساس گفته شده بسياري از متون مقدس به لحاظ تاريخي، قدمت ادعا شده را ندارند. نوع نگارش برخي از قسمتها يا كتابها نشان ميدهد كه به سه قرن پس از زمان ادعا شده تعلق دارد. مثلاً گفته شده كه انجيل يوحنا يا بخشي از آن مربوط به زمان يوحنا نيست.
نتايج پژوهشهاي زباني
1ـ با توجه به آنچه گفته شد، اولاً، ممكن است متون مقدس تحريف شده باشد و ثانياً، ممكن است از اصل، آنچه كه از متن مقدس خوانده ميشود، مقدس نباشد، بلكه نوشتههاي معمولي ديگران باشد كه بهجاي متون مقدس عرضه شده است.
2ـ با استفاده از ويژگيهاي زباني، ميتوان متون ياد شده را بهگونهاي تفسير كرد كه در عين حال كه قداست متن باقي بماند، سبب بطلان تفاسير پيشين شود و در واقع ميتوان تفاسير مربوط به متون مقدس را كه در دوره هاي گذشته انجام شده است، ابطال نمود. اين كار را بهويژه از طريق قواعد تفسير هرمنوتيك به آساني ميتوان انجام داد.
3ـ با توجه به دخالت زمينههاي عصري در ارايه مفاهيم و محتواي متون مقدس و اينكه كاربرد واژگان مورد استفاده در اين متون جنبه آلي و ابزاري دارد و بهخاطر آشنايي فهم مردمان آن عصر بوده است، ميتوان متون مقدس را تفسير عصري نمود و در نتيجه يا با حفظ واژگان، معاني جديد را بر آن حمل كرد و يا بهطور كلي واژگان را تغيير داد.
بهعنوان نمونه، آنچه را كه در متون مقدس دربارة آخرت و پاداش و كيفر آن آمده است، ممكن است موضوع چنين تفسيري قرار گيرد و بنابراين، چنين گزاره هايي را بيانگر فرهنگ عصري و برخاسته از شرايط محيطي و بومي دانست. منابع بسياري در اين زمينه وجود دارد و بحثهاي دقيقي انجام گرفته است كه ميتوان براي شرح بيشتر بدان مراجعه كرد[1]. نگارنده شرح مفصل آن را در بخش ديگري از همين اثر تحت عنوان «زبان دين» كه به خواست خدا در آينده منتشر خواهد شد، آورده است.
هـ گسترش علم روانشناسي
پژوهشهاي مربوط به روانشناسي سبب نمايان شدن لايههاي دروني و روان آدمي و مايه داوريهاي كم و بيش متفاوتي شده است كه به پژوهشهاي ديني ارتباط مستقيم دارد. بهعنوان نمونه ميتوان از نظريه «فرافكني»(projoction) ياد كرد. اين نظر مورد توجه برخي از متفكران قرن نوزدهم قرار گرفت.
مقصود از فرافكني اين است كه انسان چيزي را كه خود پديد آورده است و بهخاطر گذشت زمان يا عوامل ديگر فراموش كرده است كه آن چيز ساخته خودش بوده است، آن را واقعيت بپندارد. گمانهها يا تصورات يا ساختههاي خود را به واقعيت نسبت دادن، فرافكني است.
برخي از متفكران قرن نوزدهم، اعتقاد به خدا و دين را فرافكني دانستند و گمان بردند كه انسان اين عقيده را به دلايلي پديد آورده است و آنگاه آن را واقعيت پنداشته است. بهعنوان نمونه، به عقيده «ماركس»، انسانها بهخاطر مشكلات اقتصادي و اجتماعي دورههاي تاريخي زمينداري يا فئودالي و سرمايهداري، در ذهن خويش عالمي را ميسازند كه در آن چنين مشكلاتي وجود نداشته باشد؛ جايي كه بر خلاف دنيا، ستمكاري، محروميت، پريشاني و مانند آن وجود نداشته باشد. آن ها با گذشت زمان و فراموش كردن اين امر، آن را امري واقعي پنداشته اند.
محتواي اين عقيده اين است كه اولاً، باورهاي ديني گمانههاي انساني است كه بدان ها لباس واقعيت پوشانيده است و ثانياً، اين باورها محصول شكستها و ناكاميهاي انسان است و گويي در مقابل هر شكست و محروميتي، يك عقيده ديني كه التيامي براي آن باشد، پديد آورده است و خود نيز فراموش كرده است كه اين باورها ساخته شرايط روحي و اقتصادي اوست.
اگرچه اينك به درستي يا نادرستي اين نظريات كاري نداريم و تنها به زمينههاي گسترش دينپژوهي مي پردازيم، ولي لازم به يادآوري است كه اولاً، اينگونه گمانها فاقد هرگونه دليل عقلي، تجربي و تاريخي است و ثانياً، دلايلي بر خلاف آن وجود دارد و ثالثاً، اينگونه گمانها اصولاً فاقد جنبة اثباتپذيرياند و با توضيح كوتاهي ميتوان نقاب از رخ اين گمانها برداشت و بنابراين، ميتوان گفت:
بهوسيلة عقل و براهين عقلي، هيچ امر جزيي را از آن جهت كه جزيي است، نميتوان اثبات كرد. بنابراين، بر اثبات چنين گمانههايي نميتوان دليل عقلي ارايه كرد. زيرا علاوه بر آنچه گفته شد، چگونه ميتوان با عقل كلينگر ثابت كرد كه عقيدههاي ديني، بهويژه از منظر تاريخي آنها كه عقل به مقدمات اثباتكننده آن احاطه ندارد، محصول فرافكني است؟ بر فرض هم كه چيزي يا شاهدي گفته شود، عقلي و قطعي نخواهد بود.
از اين گذشته، بر فرض كه چنين چيزي را بتوان پذيرفت، بايد نهتنها درباره باورهاي ديني بلكه درباره علل پيدايش نظريات علمي نيز همينگونه نظر داد، چه اينكه نظريات علمي نتيجه تجربهها نيست، بلكه عامل پيدايش و نظم تجربههاست.
همچنين نظريه فرافكني را در باب باورهاي ديني با تجربه نيز نميتوان اثبات كرد؛ زيرا اولاً، تجربه جزيي يقينآور نيست و حداكثر اعتبار آن در تعميم، به اندازه تمثيل منطقي است. ثانياً، تجربه كردن آنچه در تاريخ رخ داده و اينك از محيط آزمون پژوهشگر بيرون است و امري مادي نيست، ممكن نيست.
از اين گذشته، اثبات نقلي و تاريخي آن نيز ممكن نيست؛ زيرا اولاً، چنين نقلهايي وجود ندارد و ثانياً، بر فرض كه وجود داشته باشد، اعتبار ندارد؛ زيرا آنكه چنين چيزي را گزارش ميكند و باورهاي ديني را نتيجه فرافكني ميداند، يا خود تجربه كرده است و آن را گزارش ميكند و يا تجربه ديگران را گزارش ميكند، در هر دو صورت، گزارش او ارزش علمي ندارد؛ زيرا فرافكني امري رواني و مربوط به حوزة نهان آدمي است و كسي ميتواند به درستي گزارش دهد كه به اين حوزه علم قطعي داشته باشد و همه جنبههاي آن را بشناسد و يقين داشته باشد كه غير از همان جهتي كه گفته شد، در پيدايش باورهاي ديني تأثير نداشته است. چنين كسي در تاريخ وجود ندارد و اگر كسي باشد كه به همه زواياي دروني انسان آگاه باشد، (مانند پيامبران) چنين گزارشي نكرده است.
در هر صورت چنين نظرياتي اثباتپذير نيست، اگرچه براي تبيين تحولات تاريخي يك عقيده يا نظريه ميتوان مورد استفاده قرار گيرد؛ چيزي كه اينك مورد نظر ماست.
به گمان «فرويد»(fruid)، علت پيدايش باورهاي ديني، عقدههاي جنسي است. او بر اين گمان است كه در محيط خانواده و نيز بيرون از آن، هر جنسي به جنس مخالف گرايش دارد، ولي آداب و رسوم اجتماعي اجازه ابراز چنين ميلي را نميدهد. وي دو عقده را ميان انسانها مشترك ميداند: عقده «اُديپ»(odipe) يا مادرخواهي پسران و عقده «اِلكترا» يا پدرخواهي دختران.
نتيجه قوانين و آداب اجتماعي، گشوده نشدن اين عقدههاست. از اينرو انسانها كه همه دچار اين عقدهها هستند، عالم ديگري را تصور ميكنند كه در آن عالم كسي مزاحم كسي نباشد و روابط آزاد باشد و بالاخره اين عقدهها گشوده شود.
وي بر اين گمان نيز هست كه از سويي كودك، پدر خود را نيرومند ميداند كه ميتواند بر او تكيه كند و او را شكستناپذير ميانگارد و از ديگر سو، در حوادث اجتماعي ميفهمد كه چنين چيزي واقعيت ندارد، بلكه او نيز از چنان قدرتي برخوردار نيست و در مقابل مشكلات و گرفتاريها، توانايي رها ساختن خود از آنها را ندارد، چه رسد به اينكه تكيهگاه ديگر گرفتاران باشد. از اينرو پدري را تصور ميكند كه از ناتوانيهاي پدر خود پيراسته باشد تا بتواند در سختيها به او تكيه كند، اين است كه به پدر آسماني عقيدهمند ميشود. در واقع عقيده به خدا نتيجة آرمانطلبي يا آرزوانديشي(Wishful thinking) انسان است و در واقع فرافكني نيازهاي دروني خود را بهعنوان عقيده به خدا و دين ميپذيرد.
در هر صورت، مطرح شدن چنين نظرياتي روانشناسانه بهوسيلة متفكران، زمينههاي بسياري را براي دينپژوهي فراهم ساخت، اگرچه بيشتر آنها بهرهاي از درستي نداشت و دليلي غير از ادعاهاي كلي بر آن ارايه نشد. اينگونه نظريات ممكن است بهصورت جزيي آن هم با تكيه بر تجربههاي متعدد قابل توجه باشد، اما كليت آن حتي اگر تجربههاي بسياري نيز آن را تأييد كند، مورد پذيرش نيست، زيرا از تجربه، كليت بهدست نميآيد.
3ـ نهضت رمانتيسم
علاوه بر دو عامل ياد شده، (آشنايي با مشرق زمين و پيشرفت علوم) عامل ديگري را نيز مي توان نام برد و آن نهضت «رمانتيسم» است. در اواخر قرن هجدهم ميلادي، نهضتي فراگير پديد آمد كه آن را فرزند طاغي روشن گري ناميدند. اين نهضت كه واكنشي در برابر عقلگرايي پيش از خود بود، داراي جنبههاي متعددي است كه به دو جنبة آن اشاره ميكنيم:
1ـ رمانتيسم در ادبيات
اين نهضت داراي ويژگيهايي است كه برخي از آنها بدينقرار است:
أـ اعتقاد به آزادي و نفي جبرانگاري انسان
اين نهضت با اين ويژگي در واقع در برابر جبرانگاريِ روشن گري برخاسته است و با مطرح ساختن آزادي انسان در پايههاي آن شكافهاي عميقي ايجاد كرده است.
بـ باور به محدوديت علم و عقل و در نتيجه نيازمندي انسان به غير از آن
در عصر عقل، باور بر اين بود كه علم ميتواند سعادت را براي انسان به ارمغان آورد، ولي در اين نهضت ناتواني عقل از تأمين سعادت انسان مورد تأكيد قرار گرفته است. به همين خاطر، احساس و تخيّل از اهميت ويژهاي برخوردار شده است.
جـ زنده بودن طبيعت و همراهي آن با انسان
ويژگي ديگر رمانتيسم در ادبيات اين است كه طبيعت را اولاً، زنده ميداند و به همين خاطر كانون مهر و محبت ميشمارد و ثانياً، آن را همنشين و همسفر انسان ميداند، نه دستگاهي بيجان و فاقد هماننديهاي انساني.
دـ درك جديد از خدا
بر خلاف انديشههاي گذشته كه خدا را آفريننده بيروني و جداي از دستگاه آفرينش ميپنداشتند، اينك وي را روح منتشر در آفاق و انفس مييابند و گويي خدا در انسان و جهان حلول كرده است. اينگونه ديدگاهها هم سبب مطالعات دقيقتر و گستردهتر پيرامون انسان شده است و هم پيرامون آنچه كه به نوعي به تكامل و سعادت و آينده وي ارتباط دارد، مانند پژوهشهاي ديني بهمنظور شناسايي خدا و طبيعت.
2ـ پيتيسم (pietism)يا گرايش به پاكي دروني
اين حركت نيز ضرورت مطالعات ژرف تر و در عين حال، دوري جستن از روشنگري و اصالت عقل قرن هجدهم را قدمي به پيش برده است و شايد براي نخستين بار بر اهميت تجربه ديني بهعنوان راهي مطمئن در دستيابي انسان به سعادت تأكيد كرده است. ويژگيهاي اين تحول نيز از اين قرار است:
أـ تأكيد بر اهميت اعتلاي خلوص عقيده بهطور خاص و احوال قلبي بهطور عام
بـ تصريح به ضرورت بازگشت به صفا، پاكي و سادگي صدر اول مسيحيت، آن هم از طريق تزكيه نفس و پيراستن آن از آلودگيهاي عقل محدود و غرايز كنترل ناشده، بهمنظور درك و ديدار روح القدس.
جـ اهميت دادن به اختيار انسان در مسير تكميل نفس.
دـ اولويت دادن به تجربه ديني در هدايت و رهيابي انسان.
پيدايش تحولاتي از اين دست، زمينهساز پژوهشهاي ديني گسترده و عميق بوده است و پيامدهاي مهمي داشته است كه به برخي از آنها اشاره ميكنيم.
پيامدها
پيامدهاي رخدادها و تحولات ياد شده در قرن هجدهم بهطور عام و در قرن نوزدهم بهطور خاص، از اين قرار است:
1ـ دينشناسي تطبيقي (comperative)
از نظر تاريخي، هريك از اديان آسماني نسبت به اديان آسماني ديگر پيش از خود، نوعي احساس تعهد و وابستگي دارند و اگرچه آن را تحريف شده يا از ميان رفته ميدانند، ولي اصول و بنيادها بلكه فروع به جا مانده آن را پذيرفته و بدان ايمان دارند و در واقع ايمان به اديان گذشته و آنچه بر پيامبران پيشين نازل شده است، از ويژگيهاي هر دين آسماني است، مگر آنكه هيچ اثري از دين پيشين باقي نمانده باشد، ولي غالباً نسبت به اديان پس از خود نهتنها چنين تعهدي ندارند، بلكه آن را انكار ميكنند.
بهطور ويژه مسيحيان و نيز يهوديان، دين اسلام و نيز آيين بودا و هندو و مانند آن را دين الهي نميدانستند، بلكه تا قرن نوزدهم آن را القائات نادرست و ضد اجتماعي تلقي ميكردند و در عوض دين خود را حق مطلق ميپنداشتند. اينك در قرن نوزدهم با تحولاتي كه پديد آمده است، دينشناسي تطبيقي مطرح شده است كه دستكم دو پيامد ويژه دارد:
يكم، نفيِ مطلق بودن دين خاص و دوم، نفي كذب اديان ديگر.
مطالعات تطبيقي دربارة اديان، پژوهش گران را با اين واقعيت آشنا ساخت كه اديان با همه تفاوتهايي كه دارند، اصول و بنيادهاي مشترك بسياري دارند، بلكه راهبردهاي اخلاقي و رفتاري آنها اگر كاملاً با هم برابر نباشد، دستكم نقاط مشترك آنها اندك نيست. پذيرش صدق و حقانيت اين اصول و راهبردها در يك دين، مانع از كذب و بطلان آنها در دين ديگر ميشود، بنابراين نميتوان اديان ديگر را كاملاً نادرست و باطل تلقي كرد.
از اين گذشته، پژوهشهاي ديني دربارة برخي اديان (اروپايي) اين نتيجه را نيز داشت كه نميتوان تمام آنچه را كه در دين و متون ديني خاصي آمده است صادق دانست، بهگونهاي كه با مقايسة با اديان ديگر، حق مطلق باشد. گزارههاي نادرست، هم در متون ديني اديان مختلف وجود دارد و هم در تفسيرها و معرفتهاي ديني، بنابراين، مطلق دانستن يك دين از جهت صدق و حقانيت، نهتنها مدلّل نيست بلكه شواهدي بر ضد آن وجود دارد. پس نه ميتوان به صدق و حقانيت مطلق يك دين رأي داد و نه ميتوان نادرستي همهجانبه يك دين را پذيرفت. اين رهيافت دقيقاً غير از آن چيزي است كه پيش از قرن نوزدهم دربارة اديان غير اروپايي تلقي ميشد، تا جايي كه برخي مثلاً دين اسلام را دين آسماني نميدانستند، بلكه آن را دين تركها ميپنداشتند[2].
2ـ پيدايش علوم مربوط به تفسير دين
پيدايش علوم و رشتههاي مختلف علمي كه هر كدام از آنها به يكي از ابعاد دين نظر داشتند، از ديگر پيامدهاي تحولات ياد شده است. دقت در ابعاد مختلف دين اولاً، به پيدايش علوم مختلف انجاميد و ثانياً، تفسيرهاي جديد و چندجانبهاي از دين پديد آمد و ثالثاً، نقاط مشترك اديان آشكارتر شد.
----------------------------------------------
[1] به عنوان نمونه،1- مفهوم انجيل ها، ولف، ترجمه محمد قاضي 2- بنياد مسيحيت ، كارل كائوتسكي، ج1، ترجمه عباس ميلانيان .
[2]رك، اسلام از نظر ولتر، ترجمه دكتر جواد حريري و نيز ، تئوديسه، لايب نيتس.