گمانههاي مشترك فرويد و فروم
اريك فروم اشكالاتي را كه فرويد بر دين و گرايش به آن مطرح كرده است را ميپذيرد و در واقع ديدگاه مشتركي را ارايه ميكند. مهمترين اشكالات دين و گرايش به آن از نظر فرويد و فروم از اين قرار است:
1ـ دين لوازم و پيامدهاي نامطلوبي دارد. مانند پيدايش حكومتهاي ستمگر كه به نام دين به هرگونه ستمي بر مردم دست زدهاند.
2ـ پيدايش طبقهاي به نام عالمان ديني كه از سويي برتري فرهنگي بر مردم پيدا ميكنند و بهخاطر همين برتري بر آنها حكومت ميكنند و از ديگر سو، چون به كارهاي توليدي يا مانند آن كه درآمد اقتصادي داشته باشد نميپردازند، مردم بايد زندگي آنان را تأمين كنند؛ از اينرو، بار مالي خاصي بر مردم تحمل ميكنند.
3ـ دين يكي از مهمترين عوامل جنگها و خونريزيهاي گستردهاي است كه تاريخ بشر به خود ديده است.
4ـ هر ديني داراري يك منبع پرسشناپذير[1] و موثّق دارد كه تعاليم و رهنمودهاي آن را بايد بيچون و چرا پذيرفت. پرسشناپذير بودن اين منبع ديني و پذيرش بيچون و چراي آن سبب ميشود انسان به پذيرش سخنان بيدليل عادت كند و در نتيجه، هر سخن بيدليلي را بپذيرد.
پذيرش سخنان بيدليل، سبب تنزل فكر و فرهنگ انسان و سقوط او از جايگاه ويژه خود است، بنابراين امري ناپسند و بسيار زيان آور است. هرچه كه به اين امر نادرست بيانجامد، بدين جهت كه مقدمه سقوط و تنزل است، خود نيز نادرست و غير قابل پذيرش است.
اريك فروم اشكالاتي را كه فرويد بر دين و گرايش به آن مطرح كرده است را ميپذيرد و در واقع ديدگاه مشتركي را ارايه ميكند. مهمترين اشكالات دين و گرايش به آن از نظر فرويد و فروم از اين قرار است:
1ـ دين لوازم و پيامدهاي نامطلوبي دارد. مانند پيدايش حكومتهاي ستمگر كه به نام دين به هرگونه ستمي بر مردم دست زدهاند.
2ـ پيدايش طبقهاي به نام عالمان ديني كه از سويي برتري فرهنگي بر مردم پيدا ميكنند و بهخاطر همين برتري بر آنها حكومت ميكنند و از ديگر سو، چون به كارهاي توليدي يا مانند آن كه درآمد اقتصادي داشته باشد نميپردازند، مردم بايد زندگي آنان را تأمين كنند؛ از اينرو، بار مالي خاصي بر مردم تحمل ميكنند.
3ـ دين يكي از مهمترين عوامل جنگها و خونريزيهاي گستردهاي است كه تاريخ بشر به خود ديده است.
4ـ هر ديني داراري يك منبع پرسشناپذير[1] و موثّق دارد كه تعاليم و رهنمودهاي آن را بايد بيچون و چرا پذيرفت. پرسشناپذير بودن اين منبع ديني و پذيرش بيچون و چراي آن سبب ميشود انسان به پذيرش سخنان بيدليل عادت كند و در نتيجه، هر سخن بيدليلي را بپذيرد.
پذيرش سخنان بيدليل، سبب تنزل فكر و فرهنگ انسان و سقوط او از جايگاه ويژه خود است، بنابراين امري ناپسند و بسيار زيان آور است. هرچه كه به اين امر نادرست بيانجامد، بدين جهت كه مقدمه سقوط و تنزل است، خود نيز نادرست و غير قابل پذيرش است.
نقد و بررسي
پيش از آنكه به بيان ديدگاه «اريك فروم» درباره علل گرايش به دين بپردازيم، نظرات وي را درباره تقسيم اديان به يكهتاز و انسانگرا و پيامدهاي اديان يكه تار بررسي ميكنيم، آنگاه نگاهي به علل پيدايش اديان و گرايش به آن خواهيم داشت.
1ـ تقسيم اديان به يكهتاز و انسانگرا، اساس خردپذيري كه با واقعيت تاريخي اديان مطابقت داشته باشد، ندارد. بدينخاطر كه اديان بهطور كلي هم داراي عناصر محبت هستند و هم عناصر بندگي. نه ديني وجود دارد كه فاقد روابط محبتآميز باشد و نه ديني كه نشاني از بندگي در آن نباشد. علت به هم آميختگي بندگي و عاشقي اين است كه يا بندگي با عاشقي ناسازگار نيست و با هم قابل جمعند و يا رابطه ميان آنها رابطه علت و معلولند؛ خواه بندگي نتيجه عاشقي باشد و خواه عاشقي نتيجه بندگي.
بندگي يعني راضي بودن و راضي شدن به رضاي ديگري كه بهترين نمود آن در عشق است. عاشق در برابر معشوق چنان تسليم است كه از خود هيچ خواست و چشمداشتي ندارد. خوشي عاشق به خوشي معشوق است و اين يعني رضا. پس بندگي ميتواند نتيجه عشق باشد.
در عين حال در برخي از مراتب، بندگي علت عشق است و نه معلول آن. بندگي مراتبي دارد كه برخي از آنها نتيجه و ثمره عشق است و برخي ديگر مقدمه و زمينه عشق. انجام دستورات مولي، در واقع كسب رضايت همان معشوق است، ولي انساني كه در آغاز راه كمال است، عاشق نيست و گرنه مولي همان معشوق است؛ زيرا پس از آنكه انسان در مسير كمال خود به آگاهي دست يافت و به مشاهده زيباييهايي كه مخلوق مولي است، نايل شد، بدو محبت ميورزد و با شدت يافتن محبت وي كه ثمره رشد آگاهي و دقت مشاهده اوست، عاشق ميشود.
در واقع اين انسان است كه با تغييراتي كه در انديشه و رفتار خود پديد ميآورد، از بندگي به عاشقي ميرسد، نه آنكه در مولي تغييراتي پديد ميآيد و از مولي بودن به معشوق بودن تغيير مييابد.
آن بخش از بندگي كه مربوط به آغاز راه كمال انسان است، از عوامل پيدايش عشق است و اگر انسان آن را طي كند، به عشق ميرسد و مولي را معشوق مييابد و آن بخش از بندگي كه مربوط به پايان راه كمال انسان است، مانند لقاء، نتيجه و ثمره عشق است. پس ميان بندگي و عشق تعارضي نيست كه يكي مربوط به اديان انسانگرا باشد و ديگري مربوط به اديان يكهتاز. (نويسنده، شرح آن را در «عشق و عاشقي» آورده است).
2ـ وادار شدن به حركت در مسيري كه خدا ميخواهد، سبب سلب نيروي ابتكار و خلاقيت نيست؛ زيرا اولاً، اين وادار كردن به معني جبر و سلب اختيار نيست، بلكه طلب و دعوت است. اگر ديني از انسان بخواهد كه چنين و چنان كند، انسان را به انجام آن وادار نساخته است، بلكه چنين كاري را طلب كرده است و انسان با اختيار خود ميتواند به آن طلب پاسخ مثبت دهد و آن را انجام دهد و ميتواند پاسخ منفي دهد و از آن سر باز زند.
اگر دين بهخاطر سر باز زدن از پذيرش دعوت آن، كيفر ميكند، يا اين دين توانايي چنين كاري را دارد و وعدههايش صادق است، پس حق است و داوري كردن درباره حقيقت و به نقد كشيدن آن، ستيز با عقل است؛ چرا كه انسان بايد خود را با حق همراه سازد، نه حق را بر اساس اميال و غرايز خود تغيير دهد و اگر چنين وعدههايي صادق نيست، پس چه باك كه كسي با آن مخالفت ورزد؟
ثانياً، اگر دين، انسان را به انجام كاري وادار ميكند، شايد همين كار و مسير مورد نظر خدا، زمينهساز شكوفايي نيروي ابتكار و خلاقيت انسان باشد و چرا نباشد. اگر خداي حكيم رفتاري را از كسي بخواهد، حكمت او دليل است بر اينكه آن كار حكيمانه است و مصلحت، سعادت، آرامش و خلاقيت وي را به ارمغان ميآورد. سختي كار يا تكليف نشاندهنده مطلوب نبودن آن نيست؛ چهبسا داروي تلخ و نفرتآوري كه شفابخش است. مگر خوراندن داروي تلخ به بيمار و وادار كردن او به اين كار، سلب نيروي ابتكار است يا اينكه اين عمل مقدمه سلامتي اوست. كاري كه علت سلامتي است، مقدمه خلاقيت نيز هست و دستكم از شرايط لازم آن است.
3ـ اينكه گفته ميشود اديان انسانگرا، انسان را رها كردهاند و در انجام هر كاري آزاد گذاشتهاند، بهگونهاي كه هر كاري انجام دهند، مطلوب خداست، سخني كاملاً بياساس است؛ زيرا اين به معني تساوي همه رفتارها در دستيابي انسان به كمال خود است! مگر ميشود كمك به بندگان خدا و اذيت و آزار آنها، يك نتيجه داشته باشد و هر دو مقدمه رشد و كمال انسان باشد؟ مگر ممكن است نجات انسانها و قتل و غارت و تجاوز به حقوق آنها، نتيجه يكساني داشته باشند؟ شكي نيست كه دزدي، آزار، قتل، غارت، بدگماني، بخل، كينهتوزي و مانند آن، نتيجه مناسب خود دارند و بخشش، كمك، نجات، دوستي، هدايت و مانند آن نتايج ديگري دارند كه با خودشان مناسب است.
تفاوت نتايج رفتارهاي متضاد، امري ترديدناپذير است. اينك يا اديان انسانگرا ميان اين رفتارها فرق ميگذارند و پيروان خود را همانند اديان يكهتاز به آنها راهنمايي ميكنند يا نه. اگر اديان انسانگرا به اينگونه امور هيچ كاري ندارند، معنياش اين است كه اديان انسانگرا، هيچ جنبه هدايت كنندگي نداشته باشند؛ در اين صورت چرا آن را دين ناميدهاند؟
چگونه ممكن است ديني كه هيچ جنبه هدايتگري ندارد بتواند، نگرش مشترك و كانون سرسپردگي براي انسان فراهم سازد؟ مگر نگرش مشترك و كانون سرسپردگي از انديشهها و رفتارهاي متعارض نيز بهدست ميآيد؟ هم ناامني به نگرش مشترك ميانجامد و هم امنيت و هر دو هم از عوامل كمال انسان است؟! هم دزدي و جنايت به نگرش مشترك و سرسپردگي ميانجامد و هم رعايت حرمت مال و جان انسانها؟! ديني كه جنبه هدايتكنندگي نداشته باشد، دين نيست بلكه هيچ چيزي نيست.
از اين گذشته، همانندي امور متعارض و كمال بخش بودن آنها و نيز تأثير آنها در دستيابي به محبت و عشق الهي، كاري خلاف عقل و فطرت است. نه فطرت ميپذيرد و نه عقل باور ميكند كه اگر بيدليل يقه كسي را گرفتيم و چنان سيلي به صورتش نواختيم كه بينايي و شنوايي را از دست داد، همان اندازه به محبت الهي ميرسيم كه فرومانده در راهي و چاهي را نجات داديم و وسايل آسايش او را در اختيارش نهاديم. مگر كسي هست كه جنايتكاراني مانند هيتلر و موسوليني را همانند قديساني مانند آنسلم و آگوستين بداند؟!
در هر صورت، هيچ ديني رفتارهاي متعارض را همانند نميداند و ميان آنها فرق ميگذارد. بنابراين نميتوان گفت انسان هر كاري كه انجام دهد، محبوب خداست و اين كارها در ميزان محبت الهي به انسان تأثير ندارد.
4ـ ناديده گرفتن حسن و قبح ذاتي كارها بهوسيله اديان يكهتاز، ادعاي بياساسي است؛ زيرا اول اينكه اديان پاداش كارها را بر اساس حسن و قبح آنها معين كردهاند؛ يعني كارهاي نيك، پاداش و كارهاي زشت، كيفر دارند. چنين نيست كه هر كاري با هر ويژگي ذاتي اگرچه ناپسند و قبيح باشد، پاداش داشته باشد.
دوم اينكه بر فرض كه پيروان اين اديان به انجام كارهايي كه پاداش دارند، عادت كنند و تنها به انجام همين كارها بپردازند، از آنجا كه تنها كارهاي نيك پاداش دارند، مانعي ندارد كه تنها به انجام همان كارها بپردازند و چون كاري كه ذاتاً بد باشد، كيفر دارد و نه پاداش، پس پيروان اينگونه اديان از انجام آن خودداري ميكنند. در هر صورت پاداش مورد نظر اديان، مربوط به كارهاي نيك است، نه هر كاري.
سوم اينكه همين اديان نيز در حالي كه به كيفر و پاداش توجه ويژهاي دارند، ولي اين پاداش و كيفر را مقدمه پاسداري از كرامت انساني قرار دادهاند و در واقع پاداش و كيفر، عاملي براي نگهداري انسان و كرامت او و بازداشت از آلودگي به زشتي و ناروايي است.
چهارم اينكه لقاء كه آخرين منزل عشق است، در همه اديان وجود دارد. علت توجه بيشتر به پاداشهايي غير از لقاء اين است كه مخاطبهاي برخي از اديان، توانايي فهم لقاء را نداشتهاند و تنها پاداشهاي مادي و معنوي محرك آنها بوده است. پس اديان يكهتاز نيز از مايههاي عشق و محبت برخوردارند؛ اگرچه با توجه به مخاطبهاي ويژه در هر عصري، اين مايه كم و زياد ميشود.
5ـ بر فرض كه اديان يكهتاز پيامدهاي ياد شده را داشته باشند، با توجه به وضعي بودن آن آثار، نقصي بر آن اديان نيست، زيرا آثار وضعي دين مربوط به طبيعت آن است، نه قراردادي و آثار طبيعي هر چيزي كمال آن است و نه نقص.
بهطور كلي ميتوان آثار كارها را به دو دسته تقسيم نمود: أـ آثار قراردادي و اعتباري بـ آثار وضعي و طبيعي.
آثار وضعي، آن دسته از پيامدها و نتايجي است كه بدون لحاظ اعتبار و امر و نهي، به دنبال انجام كاري حاصل ميشود و ناداني و فراموشي در پيدايش آن تأثير ندارد. اينگونه نتايج به طبيعت كارها ارتباط دارد، نه به امر و نهي.
آثار اعمالي كه امر و نهي ديني بدان تعلق گرفته است، طبيعي است و دين تنها به آن راهنمايي كرده است. دستورات ديني در اين زمينهتنها نقش هدايتگري دارد؛ بنابراين هرچه اين دستورات بيشتر باشد، منافع، مصالح و هدفهاي انسان را بيشتر تأمين ميكند. بر اين اساس، هرچه دين به جزئيات بيشتري بپردازد و تكاليف آن بيشتر باشد و به اصطلاح يكهتاز باشد، كمالات انسان را بيشتر تأمين ميكند.
اگر در جادهاي بيرون از شهر، تابلوهاي راهنمايي وجود نداشته باشد، خطرات بسياري سرنشينهاي خودروها را تهديد ميكند. وجود اين تابلوها براي كاستن از اينگونه خطرات است. پس اگر در جايي تابلوي پيچ خطرناك را ديديم، اگرچه بهظاهر اين يك تكليف است، ولي در واقع چيزي را بر رانندگان تحميل نكرده است. وجود اين تابلو و رعايت محتواي آن، به معني پرهيز از يك خطر است. در جادهاي كه زمينههاي خطرساز بسيار دارد، هرچه تابلوهاي هشداردهنده آن بيشتر باشد، خطراتي كه متوجه انسان ميشود، كمتر خواهد شد.
زندگي دنيوي انسان، همانند همان جاده پرخطر است كه اگر راهنماييهاي ديني نبود، خطرات آن انسان را تهديد ميكرد و منافع او را از ميان ميبرد، بلكه خود انسان را نيز از ميان ميبرد. زندگي كه بدون دستورات ديني باشد، همانند جاده پرخطري است كه تابلوهاي هشداردهنده نداشته باشد.
تابلوهاي هشداردهنده اگرچه بهظاهر تكليف است و از آزادي انسان ميكاهد، ولي در واقع منافع و مصالح را فراهم ميسازد. احكام و دستورات ديني نيز در ظاهر محدودكننده است، ولي در واقع نشاندهنده خطراتي است كه انسان را تهديد ميكند. اگر در بياباني كه مينهاي ضد نفر كاشته شده است، تابلوهاي متعددي كه نشاندهنده مسير حركت است، وجود داشته باشد، رعايت محتواي اين تابلوها بسا از سرعت انسان بكاهد و آزادي او را محدود سازد، ولي خطرات بسياري را دفع ميكند در چنين بياباني، هرچه تابلو راهنما بيشتر باشد، براي انسان بهتر است. پس پُرشريعت بودن، كمال دين است و به معني راهنمايي انسان در همه جنبههاي زندگي و گوشزد كردن همه خطرات به اوست.
آري، بر فرض كه دستورات دين و آثار مربوط به آن اعتباري و قراردادي باشد، سخن «اريك فروم» چندان بيراه نخواهد بود؛ ولي اينگونه نيست. يعني دستورات ديني، راهنمايي انسان به واقع و نشان دادن سود و زيان طبيعت اعمال است، نه اعتبار و قرارداد.
-------------------------------------------------
[1]- Authority