نظريه دوركيم
أـ اين نظريه، بيان دقيقتر يا روشنتر نظريه «وونت» است كه پيش از اين بدان اشاره شد.
بـ تفاوت اين نظريه با آنچه وونت ميگويد در اين است كه «وونت» مسأله پيدايش دين را مبهم رها كرده است و گويي نظريه وي دو پهلو است. هم ميتواند بيانگر علت گرايش به دين باشد، به اين صورت كه پيدايش دين ارتباطي با اين نياز نداشته باشد، بلكه گرايش به دين معلول اين نياز باشد. بهويژه با شرحي كه نويسنده بر آن نظريه ارايه كرد، اين نظريه با آسماني بودن دين ناسازگار نيست، اگرچه بدان تصريح هم نكرده است. ولي نظريه «دوركيم» چنين نيست.
پيش از پرداختن به تبيين اين نظريه، يادآوري نكاتي لازم است:
أـ اين نظريه، بيان دقيقتر يا روشنتر نظريه «وونت» است كه پيش از اين بدان اشاره شد.
بـ تفاوت اين نظريه با آنچه وونت ميگويد در اين است كه «وونت» مسأله پيدايش دين را مبهم رها كرده است و گويي نظريه وي دو پهلو است. هم ميتواند بيانگر علت گرايش به دين باشد، به اين صورت كه پيدايش دين ارتباطي با اين نياز نداشته باشد، بلكه گرايش به دين معلول اين نياز باشد. بهويژه با شرحي كه نويسنده بر آن نظريه ارايه كرد، اين نظريه با آسماني بودن دين ناسازگار نيست، اگرچه بدان تصريح هم نكرده است. ولي نظريه «دوركيم» چنين نيست.
3ـ به نظر «دوركيم» و نيز «وونت» و ديگران، نيازهاي انسان متعدد است، ولي آن نيازي كه تنها از طريق دين برآورده ميشود، نياز به روابط سالم اجتماعي است. نيازهاي ديگر او مثلاً نياز به شناسايي جهان يا حقيقتطلبي انسان بهوسيله علوم عقلي مانند فلسفه برآورده ميشود. تنها نيازي كه جز بهوسيله دين تأمين نميشود، همان دستيابي به روابط متعادل اجتماعي است.
خلاصه نظريه «دوركيم» درباره منشأ و علت پيدايش دين اين است كه انسان داراي دو خود است: أـ خودِ فردي بـ خودِ جمعي. هرگاه انسان خودِ جمعي خويش را فراموش كند، براي توجيه رفتارهايي كه با خودِ فردي توجيهپذير نيست، مانند گذشت و فداكاري، چيزي به نام ماوراي طبيعت و قوانين مربوط به آن را بهعنوان دين پديد ميآورد؛ در حالي كه آنچه به نام دين پديد آورده است، همان خود جمعي اوست كه مورد غفلت قرار گرفته است.
شرحي بر نظريه دوركيم
به نظر «دوركيم» انسان ذاتاً خودخواه است. اين خودخواهي با خودخواهي ديگران تزاحم بلكه تعارض دارد؛ زيرا خودخواهي، جلب منافع و دفع ضرر را به دنبال دارد. آنچه كه براي كسي منفعت است و خودخواهي او به جلب و تصرف در آن حكم ميكند، ممكن است براي ديگران نيز منفعت باشد و آنان نيز آن را جلب و تصرف كنند يا جلب و تصرف در آن براي كسي، به ضرر ديگري باشد؛ بنابراين، خودخواهي بهطور طبيعي به درگيريهاي اجتماعي كشيده ميشود و نظم اجتماعي از ميان ميرود. در بينظمي اجتماعي بهآساني كسي توان دستيابي به منفعت و دفع ضرر را ندارد، از اينرو براي دستيابي انسان به منافع و لذايذ خود، نيازمند به روابط اجتماعي سالم است.
روابط اجتماعي سالم با خودخواهي قابل جمع نيست، زيرا انسان پيوسته به دنبال كسب منافع و دفع ضرر خود است؛ در حالي كه پيدايش روابط سالم اجتماعي و دوام آن، نتيجه ناديده گرفتن منافع خود است و بر فرض كه كساني باشند كه توانايي جمع روابط اجتماعي سالم و خودخواهي را داشته باشند، جمع زيادي از انسانها چنين تواني را ندارند و بر فرض كه بيشتر مردم از اين توانايي برخوردار باشند، دستكم تعدادي از انسانها چنين توانايي را ندارند. بنابراين، بهطور طبيعي، هميشه افراد سركش و طغيانگر كه بهخاطر منافع خود منافع ديگران را به خطر مياندازند و نظم اجتماعي را مختل ميسازند، وجود خواهند داشت.
وجود چنين افرادي سبب رقابت در ناديده گرفتن نظم اجتماعي و دستيابي به منافع شخصي خود و پايمال كردن حقوق و منافع ديگران است. اين وضعيت براي بيشتر مردم قابل تحمل نيست؛ زيرا در اين شرايط نگراني، ناامني و مانند آن لذت آنچه را نيز كه مردم دارند، از ميان ميبرد. پس مردم براي محدود ساختن افراد سركش و نيز پيشگيري از رقابتهاي ناسالم كه نتيجه دستيابي افراد سركش به منافع ويژهاي است، چارهاي جز وضع قوانيني كه به پيدايش، تحكيم و دوام روابط اجتماعي سالم بيانجامد، ندارند.
انسانها بهخاطر چنين وضعيت گريزناپذيري، قوانين و مقرارت مورد نياز را وضع ميكنند. وضع اين قوانين به دو صورت انجام ميشود:
أـ وضع رسمي قانون، مانند مكتوب كردن، اعلام نمودن و بالاخره چيزي مانند وضع قوانين بهوسيله قوه قانونگذاري.
بـ وضع غير رسمي آن مانند تشويق، توبيخ و ساير واكنشها نسبت به برخي از رفتارها بهگونهاي كه پسنديده و ناپسند بودن آنها براي همگان شناخته شود.
اين قوانين كه بهوسيله انسان وضع شده است، در درون مردم نفوذ ميكند و با گذشت دورهاي كه انسان بهخاطر منافع خود به آنها پايبند بوده است، نوعي حرمت و قداست به خود ميگيرد و پس از گذشت زماني، فراموش ميكند كه آنچه براي او محترم است، همان قوانين خودْ نهادهاي است كه بهخاطر حب به ذات خود وضع كرده است. اين همان فراموشي و غفلت از خود جمعي است كه از آن به دين تعبير ميكند.
آنچه را كه انسان بر آن نام دين نهاده است، قوانين خود ساخته فراموش شدهاي است كه بهخاطر سودمندي آن، در درون او رسوخ كرده است؛ يعني همان من جمعي يا جامعه است كه مردم آن را خدا و دين ناميدهاند.
نقد و بررسي
اين ديدگاه علاوه بر اينكه هيچگونه دليل عقلي يا تاريخي يا غير از آن را ندارد، اشكالاتي نيز دارد كه مهمترين آنها را يادآور ميشود:
1ـ معياري براي تقسيم خودِ انسان به فردي و جمعي ارايه نكرده است. اين كه حقيقت انسان مركب از دو واقعيت باشد، نهتنها مدلّل نيست، بلكه تصور روشني هم نميتوان از آن داشت. آنكه لذت ميبرد، ممكن است از پديدههاي متفاوتي لذت ببرد، ولي يك حقيقت است كه از آن پديدهها لذت ميبرد. لذت بردن از غذا خوردن و نيز غذا دادن به يك گرسنه ناتوان، هر دو مربوط به نفس يا خود انسان است، نه مربوط به دو حقيقت. شايد بتوان گفت انسان داراي يك خود است، ولي خودِ او، داراي مراتب است. اين نكته شايد تا اندازهاي از قوت انتقاد بكاهد، ولي كاملاً آن را حلّ نميكند.
2ـ اگر اين فرضيه درست باشد، بايد همه دينباوران از خود جمعي خويش بيگانه و آن را به فراموشي سپرده باشند و حال آنكه نهتنها چنين چيزي را نميتوان اثبات كرد، بلكه خلاف آن شواهد بسياري دارد. زيرا در ميان انسانها افرادي كه داراي روح جمعي باشند و به اصطلاح، خودِ جمعي را فراموش نكرده باشند، كم نيستند.
3ـ اين فرضيه بر اين گمان استوار است كه با توجه به خودخواهي انسان، از آنجا كه برخي از رفتارهاي او مانند فداكاري، توجيهپذير نيست، خود جمعي را جعل كردهاند و حال آن كه اين سخن تمام نيست؛ زيرا حتي اگر انسان فردگرا باشد و خودي جمعي نيز نداشته باشد، باز هم رفتارهاي وي توجيهپذير است. رفتارهاي انسان بر دو دسته است، برخي از آنها بهطور مستقيم سودمند است و برخي بهطور غير مستقيم منفعت دارد. رفتارهايي چون گذشت و فداكاري از نوع دوم است. پس بدون فرض خود جمعي نيز رفتارهاي اجتماعي او توجيهپذير است.
4ـ همچنين اين فرضيه بر اين مقدمه استوار گشته است كه توجه به خودخواهي و حب به ذات، سبب فرو ريختن نظم اجتماعي ميشود و حال آنكه چنين نيست. اگر ذات و خود انسان تبيين گردد و منافع و لذتهاي آن همهجانبه تعريف شود، چنين پيامدي ندارد؛ زيرا در اين صورت، از خود گذشتگي، ايثار بلكه فدا كردن خود و پذيرفتن مرگ نيز ميتواند با خودخواهي و حب به ذات توجيه شود.
اگر ذات انسان را برتر از جنبههاي مادي و زودگذر بدانيم، از دست دادن منافع و لذتهاي زودگذر بهراحتي توجيهپذير است. همانگونه كه ميتوان از برخي از منافع و لذتها بهخاطر دستيابي به منافع و لذتهاي بيشتر و ماندگارتر گذشت، ميتوان همه منافع و لذتهاي مربوط به جنبههاي مادي را فداي منافع و لذتهاي جنبههاي فراتر از ماده نمود و در عين حال با خودخواهي و حب به ذات ناسازگار نباشند.
5ـ اين فرضيه، دينداري را با به رسميت شناختن قوانين اجتماعي برابر دانسته است و دين را همان قوانين شناخته شده اجتماعي دانسته است و حال آنكه تاريخ چيزي خلاف آن را اثبات ميكند. از نظر تاريخي، پيدايش دين با فروپاشي نظامهاي رايج و قوانين اجتماعي شروع شده است. پيدايش هر ديني، ويران ساختن بسياري از عادات و رسوم و قوانين اجتماعي را به همراه داشته است و خود به تأسيس قوانين اجتماعي جديدي دست زده است و به تعبير ديگر، آميخته شدن قوانين ديني با آلودگيهاي غريزي انسان، سبب پيدايش دين نوين بهمنظور اصلاح يا ويران ساختن آنها بوده است.
6ـ اين، فرضيه دين را با قوانين اجتماعي برابر دانسته است و حال آنكه برخي از اديان قوانين اجتماعي ندارند و برخي ديگر نيز علاوه بر قوانين اجتماعي، آداب، شعاير و مقررات شخصي بسياري دارند. اگر دين تنها بُعد اجتماعي داشت، شايد تحويل و فروكاهش آن به خود جمعي، قابل تصور بود، ولي دين ابعاد متعدد ديگري مانند بُعد فردي، عبادي و معرفتي نيز دارد.
7ـ در دين همانگونه كه گفته شد، بخش عقلاني و معرفتي وجود دارد كه نميتوان آن را با فرضيههايي از اين دست توجيه يا ردّ كرد. پاسخ بخش عقلاني دين بايد عقلاني باشد و حال آنكه اين فرضيه از چنين جنبهاي تهي است.
8ـ اگر دين با اعتقاد به خدا برابر بود، اين نظريه بهعنوان يك احتمال براي توجيه اعتقاد به خدا قابل عرضه بود، ولي عقايد ديني بيش از آن است كه با توسل به من جمعي توجيه پذيرد.
9ـ اين فرضيه با واقعيت ناسازگار است؛ زيرا بر اساس آن، علت دينداري حفظ روابط سالم اجتماعي بهمنظور دستيابي به نيازها و لذتهاي فردي است؛ در حالي كه دينداري به لحاظ تاريخي و واقعيت خارجي در بسياري از موارد غير از اين بوده و هست و بسياري از دينباوران براي صيانت از دين خود، هم از روابط اجتماعي گذشتهاند و هم از منافع و لذتهاي فردي خود.
10ـ اين فرضيه نيز به فرضيه جهل بر ميگردد كه در جاي خود به آن اشاره خواهيم كرد، از اينرو اشكالات آن را نيز دارد.
11ـ اين فرضيه دين را فرافكني ميداند؛ يعني اولين كساني كه مقررات اجتماعي را پاس داشتهاند، براي وارد ساختن ديگران يا توجيه رفتار خود، نامي و يادي از خدا را با آن در آميختهاند. مثلاً علت پاسداشت قوانين ياد شده را دستور خدا، ترس از خدا و اميد به پاداش خدا دانسته و اعلام كردهاند و بعدها خود نيز آن را فراموش كردهاند و به اين قوانين اعتقاد پيدا كردهاند. آنچه را كه خود به نام خدا پديد آوردند، خدايي دانستند در حالي كه از آغاز خدايي نبود. شرح و نقد فرافكني را در بحثهاي آينده مطرح خواهيم كرد.
4ـ نظريه تكميلي
آنچه كه بهعنوان نظريه جامعهشناسي درباره علل گرايش يا پيدايش دين ارايه شده است را با نگاهي دقيق بهگونهاي كه از نقطه ضعف آشكاري كه اينگونه نظريات دارند و در مقدمه بحث بعدي (نظر روانشناسان) مطرح خواهد شد، پيراسته باشد، بازگرداندن اينگونه آراء به علت ضرورت نبوت با توجه به جنبه اجتماعي آن است.
متكلمان از ديرباز در تبيين علت ضرورت يا پيدايش و نزول دين و نيز گرايش به آن، رويكردي را مطرح كردهاند كه در عين حال كه به ديدگاه جامعهشناسانه شباهتهايي دارد، از دقت بيشتري برخوردار است و آن مدني بودن انسان است. اين رويكرد بدين قرار است:
أـ انسان موجودي مدني است (اين كه آيا طبيعت انسان مدني است يا فطرت او،[1] مسألهاي است كه چندان تأثيري در موضوع بحث ندارد) و زيستن او در جامعه امري گريزناپذير است. هم نيازهاي مادي او در جامعه بهتر و آسانتر برآورده ميشود و هم نيازهاي روحي و معنوي او. بهعنوان نمونه، انسان نياز به محبت دارد؛ هم نيازمند است كه كسي را دوست داشته باشد و هم نيازمند است كساني او را دوست داشته باشند. اين نياز روحي، تنها در جامعه تأمين ميشود و يا دستكم تأمين آن بهآساني و تماميت در جامعه انجام ميپذيرد. همچنين نيازهاي ديگري كه در بحث نبوت، از همين مجموعه بدان خواهيم پرداخت.
بـ نيازها و خواستهها و دستكم نيازهاي غير اساسي انسان، حدّ و اندازه ندارد. اين امر نشاني از حقيقتجويي، تماميتخواهي و مطلقطلبي اوست. به تعبير ديگر، انسان موجودي سيريناپذير است؛ هرچه كه داشته باشد، بيشتر از آن را ميطلبد. نه جويندگان مال و ثروت با رسيدن به چيزي سير ميشوند و نه جويندگان علم و معرفت. جستجوي پيوسته، نشان سيريناپذيري انسان است. در واقع انسان، مطلق را طلب ميكند.
جـ امكانات بالفعل جهان طبيعت محدود است. اگرچه ممكن است جهان طبيعت داراي امكانات بالقوه بيحدّ و اندازهاي باشد كه با خواستههاي بيحدّ و مرز انسان تناسب داشته باشد، ولي هميشه امكانات بالفعل طبيعت محدود است. در طبيعت كميّتها و كيفيّتها هميشه محدود بوده و هست. پس از سويي انسان، مطلق و بينهايت را طلب ميكند و از ديگر سو ميدان رقابت او (امكانات بالفعل طبيعي) محدود و مقيّد است.
دـ در چنين شرايطي (خواستههاي نامحدود و امكانات محدود) تزاحم منافع پديد ميآيد؛ زيرا هركه بر اساس كششها و خواستههاي خود، در پي اختصاص دادن اين امكانات محدود به خود است كه سبب درگيري ميشود.
نگاهي به تاريخ جنگها، رقابتها و درگيريها و مانند آن، گواهي بر اين امر است. ريشه همه درگيريهاي نظامي، سياسي، اقتصادي و مانند آن، تزاحم منافع است. امكانات محدودي را افراد مختلف ميخواهند و بهناچار براي دستيابي به آن، از سر و جان خود ميگذرند. در طول تاريخِ انسان، درگيري و جنگي نيست مگر آنكه بهخاطر تزاحم منافع (خواه منافع مشروع و خواه غير مشروع) روي داده است.
هـ در صورت تزاحم منافع و درگيري، كمترين نتيجه آن از ميان رفتن بسياري از منافع انسانهاست. تاريخ جنگهاي خونين بشري نشان ميدهد كه هميشه صاحبان حق به پيروزي نرسيدهاند؛ بلكه هم ستمكاران زيان ديدهاند و هم ستمديدگان. ستمكاران كه بهظاهر پيروز شدهاند و منافع مورد نزاع را تصاحب كردهاند، بسياري از كمالات و ارزشهاي خود را از دست دادهاند و در رديف جانواران درنده قرار گرفتهاند. وضعيت ستمديدگان نيز كم و بيش، همينگونه بوده است. پس در صورت تزاحم منافع، انسانها به منافع خود بهويژه منافع حقيقي خود، دست نمييابند.
وـ بهترين راه رفع تزاحم بلكه دفع آن، وجود قانوني است كه روابط اجتماعي بر اساس آن شكل گيرد. قانون اگرچه خواستههاي بيحدّ و مرز انسان را برآورده نميسازد و اگرچه به منافع بيشمار نميانجامد، ولي دستكم از هدر رفتن منافع بسياري جلوگيري ميكند. پس زندگي اجتماعي بايد قانون مدار باشد.
زـ بهخاطر محدوديتهاي همهجانبه انسان و تأثير غرايز و كششهاي رام نشده او در تدوين قانون، بهطور كلي قوانين بشري نميتواند براي رفع تزاحم ياد شده بهترين پيشنهاد باشد. به تعبير ديگر، هر قانوني به افكار، ايدهها و خواستههاي قانونگذاران وابسته است و چون انسان محدوديتهاي بسياري دارد، اين محدوديتها در قانونِ ساخته و پرداخته او آشكار ميشود.
از اين گذشته، در تاريخ قانونگذاري بشري به اثبات رسيده است كه هرگاه قانونگذار در وضع قانون منفعتي داشته باشد، از ناديده گرفتن منافع خود ناتوان است يا به سختي ميتواند آن را ناديده بگيرد. بنابراين، انسان به قانوني براي رفع تزاحم نيازمند است كه بيطرف باشد و تنها به منافع جمعي انسان نظر داشته باشد.
حـ اين قانون جز دين، چيزي نيست. بدينخاطر كه بيطرفي قانونگذار، بينيازي او و ديگر شرايطي كه در تدوين قانون لازم است، در دين وجود دارد. انسانها با توجه به اين امر به دين گرايش پيدا كردهاند، نه آنكه دين را پديد آورده باشند.
اين دليل بر ضرورت بعثت كه دنباله آن را ميتوان در منابع كلامي يافت،[2] وجه ديگري از نظريه جامعهشناسانه درباره علل گرايش به دين است، با اين تفاوت كه در آراي جامعهشناسان تحت عنوان علل گرايش به دين، علل پيدايش دين بهوسيله بشر مطرح شده است. چنانكه تحت عنوان بعدي بحث، اشارهاي به آن خواهيم داشت.
-----------------------------------------------------------------
[1]- ر.ك. شريعت در آينه معرفت، 401
[2]- به عنوان نمونه: شوارق الالهام، لاهيجي؛ شرح تجريد، قوشچي؛ كشف المراد، حلي؛ شريعت در آينه معرفت، جوادي آملي.