نظريه روان‌شناسان

روان‌شناسان نيز فرضيه‌هايي جهت تبيين علت گرايش به دين بلكه علت پيدايش دين مطرح كرده‌اند كه به برخي از آن‌ها مي‌پردازيم. ويژگي مشترك اين فرضيه‌ها و فرضيه‌هاي پيشين اين است كه هيچ‌يك از فرضيه‌هاي ياد شده با واقعيت دين‌داري سازگار نيست و جنبه تاريخي اديان را به‌كلي ناديده گرفته‌اند؛ از اين‌رو، دين را به‌عنوان يك واقعيت تاريخي قطعي مورد مطالعه قرار نمي‌دهند. بلكه آن را بدون واقعيت تاريخي دانسته، آن‌گاه درباره علل پيدايش آن به گمانه‌زني مي‌پردازند. بحثي كه بايد در چند مرحله مطرح شود تا حقيقت آن آشكار شود، به‌طور كاملاً سطحي مورد مطالعه قرار گرفته است. سطوحي كه بايد موضوع مورد بحث را مطرح كرد، عبارت است از:

أـ علل پيدايش اديان و در مورد اديان آسماني علل نزول آن‌ها
ب‌ـ علل گرايش انسان‌ها به دين
ج‌ـ نتيجه اين گرايش و سازگاري آن با علل پيدايش

روان‌شناسان نيز فرضيه‌هايي جهت تبيين علت گرايش به دين بلكه علت پيدايش دين مطرح كرده‌اند كه به برخي از آن‌ها مي‌پردازيم. ويژگي مشترك اين فرضيه‌ها و فرضيه‌هاي پيشين اين است كه هيچ‌يك از فرضيه‌هاي ياد شده با واقعيت دين‌داري سازگار نيست و جنبه تاريخي اديان را به‌كلي ناديده گرفته‌اند؛ از اين‌رو، دين را به‌عنوان يك واقعيت تاريخي قطعي مورد مطالعه قرار نمي‌دهند. بلكه آن را بدون واقعيت تاريخي دانسته، آن‌گاه درباره علل پيدايش آن به گمانه‌زني مي‌پردازند. بحثي كه بايد در چند مرحله مطرح شود تا حقيقت آن آشكار شود، به‌طور كاملاً سطحي مورد مطالعه قرار گرفته است. سطوحي كه بايد موضوع مورد بحث را مطرح كرد، عبارت است از:

أـ علل پيدايش اديان و در مورد اديان آسماني علل نزول آن‌ها
ب‌ـ علل گرايش انسان‌ها به دين
ج‌ـ نتيجه اين گرايش و سازگاري آن با علل پيدايش

اغلب جامعه‌شناسان و روان‌شناسان، مراتب مختلف را با هم درآميخته‌اند و با فرض فقدان ريشه‌هاي تاريخي و پيدايش و نزول خردپذير، همه را تحت عنوان گرايش به دين مطرح ساخته‌اند؛ در حالي كه دست‌كم مرتبه يكم و دوم كاملاً از يك‌ديگر جداست. اين‌كه دين واقعيت تاريخي دارد يا نه، غير از عوامل گرايش به آن است. آنان پيدايش دين را همان گرايش به دين دانسته و هر دو را در يك سطح مورد مطالعه قرار مي‌دهند.
به تعبير ديگر، عوامل گرايش به دين را مانند عوامل گرايش به تشكيل خانواده، جامعه يا رويكرد به فيزيك و شيمي دانسته‌اند و حال آن‌كه خانواده، جامعه، فيزيك و شيمي، قطع نظر از گرايش انسان به آن، واقعيتي ندارند. چنين نيست كه واقعيت خانواده به‌عنوان امري عيني در تاريخ وجود داشته، آن‌گاه انسان‌ها بدان علاقمند شده باشند؛ همين‌گونه است فيزيك، شيمي و مانند آن.
انسان نيازهايي داشته كه به‌خاطر آن‌ها به تشكيل خانواده يا جامعه دست زده يا به تدوين علوم بشري اقدام كرده است. دين اين‌گونه نيست؛ يعني اين‌گونه نيست كه انسان نيازهايي داشته باشد و به دنبال خلق دين برآمده باشد، بلكه دين با توجه به نيازهاي انسان فرود آمده و يا از اديان آسماني و فرهنگ‌هاي بشري اخذ و اقتباس شده است و آن‌گاه انسان بر اساس نيازهاي خود، بدان گرايش يافته و آن را باور كرده است.
اگرچه همه نهادهاي اجتماعي نتيجه نيازهاي انسان به آن‌هاست، ولي مرتبه پيدايش آن‌ها با يك‌ديگر تفاوت دارد و ناديده گرفتن اديان آسماني و مطالعه آن‌ها همچون يكي از ساخته‌هاي انساني با پژوهش ناسازگار است؛ زيرا اين امر ناديده گرفتن واقعيت تاريخي است و نيز ناديده گرفتن اديان بشري بزرگ مانند بودا، هندو و چشم‌پوشي از مبادي تاريخي آن‌ها و همانند دانستن آن با موضوعات بشري كه در گذر زمان تكميل مي‌شود، امري محقّقانه نيست.
در هر صورت، روان‌شناسان نيز نظرياتي را مطرح كرده‌اند كه به برخي از مهم‌ترين آن‌ها مي‌پردازيم:

1ـ نظريه فرويد[1]
تبيين علل گرايش به دين از ديدگاه روان‌شناسي به‌طور عام و از ديدگاه «فرويد» به‌طور خاص، بر تحليل روان انسان استوار است. اين نوع نگرش اختصاص به دين ندارد، بلكه به‌طور كلي همه گرايش‌ها و كوشش‌هاي آدمي بر اساس محتواي روان انسان كه بخش گسترده‌اي از آن به گمان فرويد، پوشيده و پنهان است، آشكار مي‌گردد. از اين ديدگاه، شناسايي روان آدمي به‌ويژه بخش پوشيده آن با شناسايي همه كشش‌ها و خواهش‌هاي او و در نتيجه پيش‌بيني رفتارهاي او برابر است. آن‌كه بتواند روان آدمي را بشناسد، مي‌تواند رفتارهاي وي را پيش بيني كند.
اين ديدگاه بر خلاف نظر روان‌شناسان پيش از فرويد بود و بر دو بخشي بودن روان انسان بنا شده است. پيش از فرويد، غالب روان‌شناسان بر اين باور بودند كه انسان موجودي خودآگاه است و از آن‌چه در روان او مي‌گذرد با خبر است. به تعبير فلسفي شناخته شده، نفس انسان به خود آگاه است و از آن‌چه در آن جريان دارد با خبر است، اگرچه به علم خود، علم نداشته باشد. به‌ويژه بر اساس ديدگاه‌هايي كه تجرّد روان آدمي را پذيرفته‌اند، نمي‌توان در علم انسان به خود ترديدي روا داشت.
«فرويد» از اين جهت در نقطه مقابل ديدگاه ياد شده قرار دارد. وي بر اين باور است كه روان انسان از دو بخش تشكيل شده اشت: 1ـ بخش خودآگاه 2ـ بخش ناخودآگاه.
اين دو بخش از نظر كمّيت و گستره با هم تفاوت اساسي دارند؛ يعني اين‌گونه نيست كه نيمي از روان آدمي معلوم و شناخته شده باشد و نيمه ديگر آن نامعلوم و ناشناخته؛ بلكه بخش شناخته شده آن نسبت به بخش ديگرش بسيار محدود است و در واقع بخش كوچكي از روان انسان شناخته شده است و قسمت عمده آن ناشناخته باقي مانده است. آگاهي انسان به همان بخش كوچك روان تعلق مي‌گيرد از اين‌رو، چندان مورد اعتماد نيست؛ زيرا از بخش مهم روان خود كه در كشش‌ها و خواهش‌ها و رفتارهاي وي تأثير اساسي دارد، آگاه نيست. بنابراين اگر از كسي درباره علت و انگيزه يكي از خواهش‌ها يا رفتارهاي وي پرسش شود و او آن را به يكي از پديده‌هايي كه برايش شناخته شده است، نسبت دهد، پاسخ وي فاقد اعتبار است؛ زيرا او به بخش گسترده‌اي از روان خود كه مي‌تواند انگيزه و علت رفتارهاي او باشد، آگاهي ندارد. پس اگر انگيزه رفتار وي به نام P مورد پرسش قرار گيرد و او علت آن را M معرفي كرد، اين پاسخ اگر مربوط به روان اوست، از اعتبار لازم برخوردار نيست؛ زيرا او با توجه به بخش خودآگاه روان خود M را علت آن پديده دانسته است نه با توجه به بخش ناخودآگاه. ممكن است علت آن پديده با توجه به بخش ناخودآگاه روان او، N باشد نه M بنابراين، پاسخ وي گماني بيش نيست.
اين‌جاست كه نقش قابل توجه روانكاوان برجسته مي‌شود؛ بدين جهت كه تحليل روان هيچ‌كسي به‌منظور يافتن علل و انگيزه‌هاي رفتارهاي وي و نيز پيش‌بيني آن‌ها، به‌وسيله خود او انجام نمي‌پذيرد، بلكه بايد روانكاو آن را تحليل كند.
نكته‌اي كه در اين ديدگاه مبهم است و مورد توجه روان‌شناسان و روانكاوان معاصر و پس از «فرويد» قرار گرفته است، اين است كه ناشناخته بودن بخشي از روان انسان، تنها براي خود صاحب روان نيست، بلكه براي ناظر بيروني نيز همين‌گونه است. اگر كسي نمي‌تواند بخش ناخودآگاه روان خود را بشناسد، ديگري نيز نمي‌تواند به آن آگاه شود. علت توانايي روانكاوان بر شناسايي بخشي از ذهن يا روان ديگران، آگاهي آنان به قوانين حاكم بر روان است، نه بيروني بودن آن‌ها. به همين خاطر است كه اگر كسي از چنين دانشي برخوردار باشد، مي‌تواند روان خود را مورد كاوش قرار دهد. چنان‌كه روانكاو در مورد روان خود به چنين اقدامي دست مي‌زند.
در هر صورت، ديدگاه «فرويد» درباره انگيزه گرايش به دين يا ايجاد آن بر تحليل روانكاوانه وي از ذهن و روان انسان تكيه دارد. او مدعي است كه با تحليل بخش ناخودآگاه روان انسان، مي‌توان به چنين علل و انگيزه‌هايي دست يافت.
از نظر «فرويد» نه‌تنها شناسايي انگيزه‌هاي مربوط به دين بايد با توجه به روانكاوي انجام پذيرد، بلكه هر نوع شناسايي درباره رفتارهاي انسان بايد همين‌گونه باشد و آن‌چه را كه تحت عنوان مدلّل ساختن و تأييد عقلي و مانند آن انجام مي‌شود، آشكار ساختن وجه عقلي آن نيست، بلكه عقلي وانمود كرد[2] آن است و در واقع رفتاري را كه بر اساس انگيزه‌هاي رواني ناشناخته انجام شده است، عقلاني جلوه مي‌دهيم، نه آن‌كه عقلانيت آن را آشكار سازيم. دليل، توجيه و حفظ ظاهر است، نه تبيين وجه عقلاني آن.
با توجه به اين ديدگاه، كسي كه خدا را مي‌پذيرد يا انكار مي‌كند؛ كسي كه جهان را خير مي‌داند يا شر مي‌پندارد؛ كسي كه انسان را موجودي جاوداني مي‌شناسد و كسي كه نابودشدني مي‌پندارد و براي ديدگاه‌هاي خود دليل ارايه مي‌كند، در واقع با توجه به انگيزه‌هاي رواني به چنين عقيده‌هايي گرايش پيدا كرده است و اينك بدون آگاهي از اين امر و براي حفظ ظاهر و موجه جلوه دادن و خردپذير كردن آن، به ساختن دليل مي‌پردازد.
مثلاً آن‌كه بدون پدر بزرگ شده است و سختي‌ها و بي‌سرپرست بودن را چشيده است، ناخودآگاه به پدري آسماني اعتقاد پيدا مي‌كند. آن‌گاه براي توجيه آن دليل‌سازي مي‌كند و آن‌كه در شرايط بد اقتصادي يا اجتماعي رشد كرده است، شرور جهان را غالب و آن‌كه در شرايط راحت و دل‌خواه بزرگ شده است، خير جهان را غالب مي‌داند و همين طور.
نكته مهم اين است كه دلايل مربوط به يك باور و ديدگاه، دليل‌تراشي است و دليل واقعي آن، انگيزه‌هاي رواني ناشناخته است. چنان‌كه در نقد و بررسي اين ديدگاه خواهيم گفت، اولين قرباني اين ديدگاه خودش است.
يادآوري اين نكته لازم است كه بي‌اعتبار بودن دليل، اختصاص به «فرويد» ندارد، بلكه پيشتر از او «كارل ماركس»،[3] فيلسوف و اقتصاددان آلماني و بنيان‌گذار مكتب ماركسيسم (1818ـ 1883)، بدان پرداخته است. وي از اين كار به «تاريك‌خانه ايدئولوژي» تعبير كرده است.
نظريه «ماركس» و پس از او «فرويد» درباره اعتبار دليل، نه‌تنها جايي براي اعتبار دلايل فلسفي، عقلي و ديني نگذاشته و به گفته برخي تكليف آنان را روشن كرده است، بلكه اعتباري براي هيچ دليلي باقي نگذاشته و پيشاپيش تكليف خودشان را نيز روشن كردند.
 
تقريرهاي نظريه فرويد
چنان‌كه ديديم، نظر فرويد، تبيين انگيزه‌هاي گرايش به دين و يا مهم‌ترين نياز گرايش به آن را بر اساس انگيزه‌ها و نيازهاي رواني عهده‌دار شده است. از آن‌جا كه نيازهاي رواني انسان متعدد است، بايد به‌طور دقيق آن را مشخص نمود؛ از اين‌رو، «فرويد» دو انگيزه و نياز رواني را ريشه ديگر نيازها معرفي مي‌كند و آن را علت گرايش به دين مي‌داند. آن دو نياز يا انگيزه‌اي عبارت است از: 1ـ امنيت 2ـ شهوت.
انگيزه دوم را نيز به گونه‌هاي مختلفي بيان كرده است كه خلاصه آن را با دو تقرير مطرح خواهيم كرد و در پايان به نقد و بررسي آن خواهيم پرداخت.

انگيزه يكم: ترس
علت گرايش به دين، خواسته‌ها و آرزوهاي انسان و يا آرزوهاي محقق نشده انسان است. اين آرزوها از نظر زماني، طولاني‌ترين دوره زماني را دارد و بنابراين، هم كهن‌ترين آرزوهاست و هم ماندني‌ترين آن‌ها و از نظر توان‌مندي و تأثيرگذاري، نيرومندترين آرزوهاست.
يكي از اين آرزوها كه اولين انگيزه گرايش به دين هم هست، آرزوي امنيت است. آرزوي امنيت انسان در دو بخش تحقيق‌پذير است؛ يكي در امان بودن از خطرات و زيان‌هايي كه از سوي هم‌نوعان بر يك‌ديگر وارد مي‌شود، مانند جنگ، تجاوز و مانند آن؛ ديگري در امان بودن از زيان‌هايي كه از سوي طبيعت رام نشده متوجه انسان مي‌شود.
خطرات انسان و زيان‌هايي كه از سوي آن‌ها متوجه همديگر است، از طريق وضع قوانين اجتماعي قابل پيشگيري است و بر فرض هم كه قابل پيشگيري نباشد، چون در حوزه اختيار انسان قرار دارد، جلوگيري از آن را نيز بايد از انسان انتظار داشت، نه ديگري؛ ولي خطرات طبيعي اين‌گونه نيست و با وضع قوانين قابل پيشگيري نيست.
از سويي آرزوي ديرينه انسان اين بوده كه از خطرات عوامل طبيعي در امان باشد و از ديگر سو، از به‌دست آوردن چنين امنيتي ناتوان بوده است؛ بنابراين، همه موجودات و به‌طور كلي جهان طبيعت را آفريده و ساخته دست يك موجود توانا دانسته است تا بتواند با جلب توجه وي، از خطرات آن در امان باشد؛ از اين‌رو به دين و عقايد ديني گرويده است. اين اعتقاد و توسل به خداي جهان، يا سبب دست‌يابي وي به امنيت و آرامش خاطر مي‌شود و يا نمي‌شود. اگر با اعتقاد به دين و خدا، خطرات تهديدكننده از ميان رفت يا كاهش پيدا كرد، به آرزوي خود دست يافته است و اگر چنين نشد، دست‌كم مي‌تواند با تكيه بر ديگر باورهاي ديني مانند تسليم، توكل و مانند آن به‌نوعي آرامش روحي دست يابد.
در اديان مختلف، نشانه‌هايي را كه به‌نوعي اين باور را تأييد كند، مي‌توان يافت. مانند پدر آسماني در مسيحيت، دعا به درگاه خدا، توسل به ابزاري براي جلب توجه خدا و در پايان، انديشه‌هايي چون توكل، تسليم، رضا، اميد، پاداش و مانند آن.
در واقع اين تقرير از گفته «فرويد»، همان نظريه ترس است كه در دوره معاصر، «برتراند راسل»[4] آن را بازسازي كرده است. به گفته وي، ترس از پديده‌هاي طبيعي و نيز ترس از هم‌نوعان سبب شده است تا براي رفع نگراني و اضطراب خود به چاره‌جويي بپردازد و انيشه‌هاي ديني را بسازد.
با اعتقاد به قضا و قدر و مانند آن، ناملايمات زندگي را بر خود هموار مي‌كند. با اين باور كه سختي‌هايي كه در اين جهان بر او وارد مي‌شود، در جهاني ديگر پاداش دارد، يا با اين اعتماد كه سختي‌هاي اين جهان خواست خداست، تحمل آن را آسان‌تر مي‌كند.

 انگيزه دوم: شهوت
علت گرايش به دين شهوت يا عقده‌هاي شهواني است. مشهورترين تقرير وي از اين انگيزه دخالت مستقيم و تمام عيار شهوت در پيدايش و گرايش به دين است، ولي تقرير ديگري هم دارد كه به عقده‌هاي شهواني شهرت يافته است. با توضيح كوتاهي درباره آن به مهم‌ترين فرضيه وي درباره پيدايش دين و گرايش به آن كه همان شهوت است، مي‌پردازيم.

 عقده‌هاي جنسي
وي با گزارشي تاريخ‌گونه، اين گمانه‌ها را مطرح مي‌كند كه به‌طور كلي انسان‌ها عقده جنسي دارند. اين عقده از دوران كودكي و نوجواني پديد آمده و در جواني به ثبات رسيده است. به گمان وي در گذشته تاريخي بسيار كهن، پسران كه به‌خاطر عقده جنسي به مادر متمايل مي‌شدند، از سويي پدر را مزاحم اظهار تمايل خود مي‌ديدند و از ديگر سو، اگر به اظهار تمايلات خود مي‌پرداختند، پدر چنين پسري را مي‌كشت و گوشت بدن او را به‌عنوان غذا مصرف مي‌كرد.
چيزي شبيه به اين در مورد دختران نيز وجود داشته است. آنان نيز به پدر متمايل بودند و مادر را مزاحم خود مي‌پنداشتند. اين دو عقده مادرخواهي يا «اديپ»[5] و پدرخواهي يا «الكترا»[6] سبب شد كه راه چاره جستجو كنند و پسران راه حلّ را در كشتن پدر ديدند؛ ولي پس از آن، از سويي با به‌خاطر آوردن حقوق پدر بر آن‌ها و اداء نكردن آن، از كرده خود پشيمان شدند و از ديگر سو، پيدايش رقابت ميان پسران، سبب شد كه آنان اولاً به مشكلات وضعيت جديد خود و ثانياً، به حق پدر در اين مورد پي ببرند.
اين پشيماني و آگاهي آنان به نادرستي رفتار خود، سبب شد كه به‌خاطر جبران رفتار ناپسند خود، به بزرگ‌داشت پدر بپردازند. از اين‌رو به ساختن اشيايي دست زدند كه يادآور خاطرات پدر باشد. اين اشياء كه «توتم» نام گرفت، به دلايل ياد شده، حالت قدسي پيدا كرد و از اين راه، اولين قدم دين‌داري، برداشته شد.
اين مرحله، پرستش اشياي مادي و محسوس است. با رشد اين مرحله، اشياي غيرمادي و نامحسوس به‌جاي محسوسات نشست و پرستش امور ناديدني رواج پيدا كرد و چون از اين تاريخ، زمان بسياري گذشت، مردم علت پرستش آن اشياء را كه عقده‌هاي ياد شده بود، از ياد بردند و در نتيجه نه به‌عنوان بزرگداشت خاطر پدر، بلكه به‌عنوان امر مستقل مورد توجه قرار گرفت.
به گمان وي دين‌داري نتيجه پشيماني از اولين جنايت تاريخ،[7] به‌خاطر عقده‌هاي جنسي است كه همان كشتن پدر است.

 تمايلات جنسي
به گمان وي ريشه همه غرايز انسان، ميل جنسي اوست؛ به‌گونه‌اي كه اگر اين ميل وجود نداشته باشد، انسان هيچ غريزه ديگري نخواهد داشت، بلكه اين ميل، تنها غريزه انسان است و ديگر غريزه‌ها يكي از جنبه‌هاي همين ميل است و در واقع همين كشش است كه به‌صورت غريزه‌هاي ديگر بروز مي‌كند.
از سويي طبيعي‌ترين اقتضاي اين غريزه اين است كه در هر شرايطي ارضاء شود و از ديگر سو، زمينه ارضاي آن به‌ويژه به‌صورت بي‌حدّ و مرز وجود ندارد؛ زيرا آداب و رسوم و نيز مقررات اجتماعي نه‌تنها به ارضاي بي‌قيد و شرط آن اجازه نمي‌دهد، بلكه پيوسته به محدود ساختن آن مي‌پردازد. محدود شدن اين غريزه به‌وسيله آداب و مقررات اجتماعي، سبب سرخوردگي و در پايان، سبب پيدايش عقده شديد مي‌گردد و چون راهي براي گشودن آن وجود ندارد، به‌تدريج از بخش خودآگاه روان به بخش ناخودآگاه آن منتقل مي‌شود و خواسته‌هاي انسان را شكل مي‌دهد و مايه پيدايش افكار و رفتارهاي معيني مي‌گردد و در عين حال، خود انسان نيز كه تحت تأثير بخش ناخودآگاه روان خويش قرار دارد نيز از آن آگاه نيست.
اين غريزه سركوب شده كه در بخش ناخودآگاه روان ثبات يافته است، از طريق شعر، هنر و دين بروز مي‌كند. تمايل انسان به شعر، هنر و دين نتيجه ميل جنسي سركوب شده اوست كه همچون ملكات ثابت اخلاقي بلكه قوي‌تر و راسخ‌تر از آن‌ها در بخش ناخودآگاه روان استقرار يافته است.
تمايل به گونه‌هاي مختلف هنر و نيز دل‌بستگي به دين، ظهور تمايلات جنسي به شكل‌هاي محترمانه و عامّه‌پسند آن است. در واقع انسان آن‌چه را كه به‌خاطر مقررات اجتماعي از آشكار ساختن آن ناتوان بود، به شكل‌هايي كه با مقررات اجتماعي ناسازگار نباشد و مورد علاقه عموم باشد، آشكار مي‌سازد. هنر و دين، همان بروز شهوت جنسي به شكل محترمانه آن است و از آن‌جا كه همه انسان‌ها از اين عقده‌هاي جنسي سهمي دارند، همه به هنر و دين علاقه دارند.
شاعران، هنرمندان و پيامبران كساني هستند كه از شهوات سركوب شده، سهم بيشتري دارند، چون آنان به رعايت مقررات و آداب اجتماعي، پايبندي بيشتري داشته‌اند و به سركوبي بيشتر غرايزشان اقدام كرده‌اند. هركه به كنترل و سركوبي شهوت به‌طور دقيق‌تر و عميق‌تر پرداخته باشد، ميل و كشش او به هنر و دين بيشتر است و اگر كاملاً به سركوب آن پرداخته باشد، شاعر، هنرمند و پيامبر خواهد بود.
با توجه به آن‌چه گفته شد، اگر زماني آداب و مقررات اجتماعي كه غرايز جنسي را محدود مي‌كند، از ميان برداشته شود، نه علاقه‌اي به شعر و هنر و دين وجود خواهد داشت و نه شاعر و هنرمند و پيامبري پديد خواهد آمد؛ چون عامل پيدايش همه اين‌ها غريزه‌هاي سركوب شده و عقده‌هايي است كه در جوامع فاقد آزادي جنسي شكل گرفته است.
«فرويد» نكات ديگري نيز در ردّ بر دين دارد كه تحت عنوان گمانه‌هاي «فرويد» و «فروم» بدان خواهيم پرداخت.

 نقد و بررسي
ديدگاه «فرويد» در زمينه علل پيدايش دين و گرايش به آن از جنبه‌هاي متعددي نقدپذير است و با آن‌كه وي پدر روانكاوي جديد نام گرفته است، ولي نظرات او درباره علل اين گرايش، گمانه‌هاي بي‌دليل بلكه ضد دليلي است كه نمونه‌هايي از آن‌ها را مطرح خواهيم كرد.
1ـ اين‌كه روان انسان به‌ويژه بخش ناخودآگاه آن ناشناخته است، براي همگان ناشناخته است. اين‌گونه نيست كه بخش ناخودآگاه روان، براي برخي ناخودآگاه باشد و براي برخي ديگر خودآگاه؛ زيرا در اين صورت، تقسيم روان به خودآگاه و ناخودآگاه نادرست خواهد بود. پس نظريه‌پردازي درباره بخش ناخودآگاه روان و قرار دادن آن در حوزه خودآگاهي، با توجه به تقسيم ياد شده، ناسازگاري دروني دارد. يا تقسيم روان به خودآگاه و ناخودآگاه، خطاست و يا نظريه‌پردازي و تشريح بخش ناخودآگاه آن. مگر آن‌كه فرويد بگويد روان آدمي در بسياري از مردم به دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تقسيم مي‌شود و در تعدادي ديگر تنها يك بخش است و آن خودآگاه. كساني كه داراي روان خودآگاه هستند، روانكاوانند!
2ـ اين نظر «فرويد» كه تحليل روان به‌وسيله فاعل شناسايي بيروني انجام مي‌شود و كسي نمي‌تواند روان خود را تحليل كند و بنابراين خبرها و گزاره‌هاي مربوط به علل و انگيزه‌هاي فكري و رفتاري هيچ كسي مورد پذيرش نيست، مگر آن‌كه روانكاو او را مورد كاوش قرار دهد، چندين ايراد دارد؛ زيرا اولاً، لازمه‌اش اين است كه اعتبار گزاره‌ها در مقام صدق، وابسته به تأييد روانكاو باشد و حال آن‌كه چنين چيزي را هيچ‌كس حتي روانكاو هم نگفته است. ثانياً، چنين چيزي امكان ندارد؛ زيرا تأييد همه گزاره‌هاي انسان به‌وسيله روانكاو امري ناشدني است؛ مگر آن‌كه هر فردي روانكاوهاي متعددي داشته باشد، به‌گونه‌اي كه هر گزاره‌اي را كه بيان كرد، يكي از آن‌ها به تحليل روان او بپردازد و ميزان صدق آن را بيان كند!! ثالثاً، اگر صدق و كذب گزاره‌ها وابسته به تحليل روان، آن‌هم به‌وسيله روانكاو باشد، همه معرفت‌هاي بشري فاقد اعتبار خواهد بود؛ زيرا معرفت‌شناس نيز بر اساس اين ديدگاه، تحت تأثير بخش ناخودآگاه روان خويش و آن‌چه را كه به‌عنوان عوامل پديده‌هاي دروني يا بيروني مي‌گويد، بدون تأييد روانكاو اعتبار نخواهد داشت و نتيجه آن ترديد در صدق همه علوم و معارف بشري است. علاوه بر اين‌كه ممكن است تحليل‌هاي روانكاو نيز تحت تأثير بخش ناخودآگاه او قرار داشته باشد. نتيجه اين‌گونه تصورات به سفسطه مطلق مي‌انجامد.
3ـ اگر همه آراء و انديشه‌هاي انسان داراي انگيزه‌هاي رواني باشد و دلايلي كه براي اثبات يا ابطال آن ارايه مي‌شود، دليل‌تراشي باشد نه دليل، بايد همين نظريه نيز نوعي دليل تراشي باشد. اگر كسي بر اساس مباني فرضيه «فرويد»، بگويد همين نظريه فرويد نيز محصول انگيزه‌هاي رواني او است و آن‌چه را كه به‌عنوان دليل يا تأييد آورده است، دليل‌تراشي است نه دليل، سخني ناروا نگفته است.
همان‌گونه كه بر اين اساس، شاعران و هنرمندان در شعر و هنر خويش، غرايز سركوب شده و عقده‌هاي جنسي خود را آشكار كرده‌اند، چرا آراء و انديشه‌هاي «فرويد»، اين‌گونه نباشد؟ با توجه به فرضيه فرويد، مي‌توان گفت آراء و انديشه‌هاي او نيز محصول انگيزه‌هاي رواني مربوط به بخش ناخودآگاه روان اوست و او نيز همچون ديگران با اين نظريه در پي گشودن عقده‌هاي جنسي خود است.
4ـ در آميختن تاريخ ترديدپذير با روان‌شناسي، چيزي است كه از اعتبار برآيندهاي آن مي‌كاهد. نتايج علمي كه با امور ترديدپذير بلكه افسانه‌اي آميخته شده باشد، فاقد اعتبار است؛ يعني همان كاري كه فرويد انجام داده است. اين‌كه در تاريخ كهن پسرها چنين و چنان بوده‌اند، چيزي نيست كه حتي بتوان براي آن دليل تراشيد.
5ـ امروزه وجود عقده‌هاي ياد شده (اديپ و الكترا) كاملاً مردود شناخته شده است؛ به همين جهت است كه پيروان او نيز اين فرضيه را ردّ كرده‌اند. به‌عنوان نمونه، «كارل گوستاو يونگ»[8] كه چندين سال با فرويد همكاري داشته و از پيروان بزرگ اوست، فرضيه ياد شده را مردود مي‌داند.
«آلفرد آدلر»[9] نيز كه از پيروان فرويد به حساب مي‌آيد، فرضيه دوم را قابل پذيرش نمي‌داند.
هم‌چنين «اريك فروم» و نيز «كارن هورناي» كه از پيروان فرويد هستند، اين فرضيه را ردّ كرده‌اند.
6ـ ديدگاه «فرويد» درباره پيشينه عقده‌هاي ياد شده و نيز وضعيت خانواده، برگرفته از نظريه «چارلز داروين»[10] و «رابرتسون اسميت»[11] است[12] كه مطالعات مربوط به انسان‌شناسي آن را مردود شناخته است.
7ـ فرضيه «فرويد» چيزي جز فروكاهش مرتبت آدمي به جايگاه حيواني و فروتر از آن نيست و شناخت روشن و قابل توجهي درباره روان ناخودآگاه انسان به‌دست نمي‌دهد. به تعبير «يونگ»، اين فرضيه چيزي جز تنزل انسان و اخلاق و افكار و اميال بشر به علايم جنسي و قرين ساختن او با عدم، چيزي نيست.
8ـ اين فرضيه همان فرضيه ترس است كه برتراند راسل آن را بازسازي كرده است؛ ترس از رسوايي اظهار تمايلات جنسي، ترس از كيفرهاي مربوط به ناسپاسي و حق ناشناسي نسبت به پدر و مانند آن. از اين‌رو اشكالات آن فرضيه نيز بر اين ديدگاه وارد خواهد شد.
9ـ وابسته دانستن عميق‌ترين و سرنوشت‌ساز‌ترين باورهاي ديني بشر به امور تاريخي كاملاً ترديدپذير بلكه نادرست و افسانه‌اي، نه بديهي است و نه مدلّل؛ از اين‌رو، اين فرضيه معرفت‌آموز نيست و تنها گمانه‌هايي بي‌دليل را عرضه مي‌دارد. چنين تحليل‌هايي به تخيلات رمانتيك شباهت بيشتري دارد تا به تاريخ قطعي يا تأييدپذير.
10ـ به گفته «فرويد»، آداب و مقررات اجتماعي سبب سركوب غريزه جنسي شده، به‌گونه‌اي كه به عقده تبديل شده است. اينك اين پرسش را مي‌توان مطرح كرد كه اين چه كشش عميق و تأثيرگذار است كه در جامعه بشري، حتي اساسي‌ترين بلكه تنها غريزه انسان را هم محدود مي‌سازد؟ اين كشش بايد قوي‌تر از غريزه جنسي باشد وگرنه از محدود ساختن آن ناتوان بود. از اين گذشته، اين كشش، مقدم بر غريزه جنسي است، نه محصول آن و گرنه آن را محدود نمي‌ساخت. پس غريزه جنسي، ريشه هم غرايز و يا تنها غريزه نيست. غريزه ديگري وجود دارد كه مسلط بر آن است و آن را با همه نيروي خارق‌العاده‌اش كنترل مي‌كند، به‌گونه‌اي كه به گفته فرويد سبب پيدايش عقده‌هاي دروني مي‌گردد. چرا همان كشش، تمايلات ديني نباشد؟
11ـ اگر با آزادي جنسي مي‌توان از پيدايش عقده‌هاي ياد شده جلوگيري كرد و در نتيجه آن، گرايش به دين و هنر منتفي مي‌شود، آيا در كشورهايي كه در عصر حاضر آزادي جنسي به‌طور گسترده‌اي وجود دارد و حتي قانون نيز از آن حمايت مي‌كند، دين و هنر از ميان رفته است؟!
12ـ آيا فاصله زماني ميان بعثت پيامبران كه گاهي چندين قرن به درازا مي‌كشيد، بدين‌خاطر است كه در آن دوره (فاصله ميان دو پيامبر) غرايز جنسي آزاد بوده است؟
13ـ آيا مبعوث نشدن پيامبران در قرون اخير (از قرن ششم ميلادي تاكنون) به‌خاطر گشوده شدن عقده‌هاي جنسي انسان است؟
14ـ اگر شاعر، هنرمند و پيامبر، نتيجه شرايط رواني انسان به‌خاطر سركوبي غرايز است، چرا در عصر حاضر كه غرايز چنين وضعيتي ندارند، پيامبري مبعوث نشده است، ولي تعداد شاعران و هنرمندان، از قرن‌هاي گذشته بسيار بيشتر شده است؟
15ـ روانكاوي نه علمي عقلي است، تا نظريه‌هاي آن اعتبار عقلي داشته باشد و نه علمي كاملاً تجربي است، تا گزاره‌هاي آن ارزش تجربي داشته باشد، بلكه علمي نيمه تجربي است كه احكام و آراي آن بر استقراي ناقص استوار است و از قطعيت برخوردار نيست. به تعبير ديگر، نظريات اين علم بر اساس نمونه آماري مورد پذيرش قرار گرفته است؛ از اين‌رو، ارزش احتمالي دارد. از اين گذشته، با توجه به ناشناخته بودن روان، ارزش احتمالي آن نيز بسيار اندك است؛ بنابراين نمي‌توان بر اساس آن درباره اموري كه نياز به تبيين قطعي دارد، گمانه‌زني كرد.
در هر صورت، ديدگاه «فرويد»، چيزي جز پنداري تأييدناشده به حساب نمي‌آيد و توان تبيين ريشه‌هاي اديان و علل گرايش به آن‌ها را ندارد.

 ------------------------------------------------------
[1]- Freud,1856-1939
[2]- Rationalization
[3]- Karl Marx
[4]- Bertrand Russel, 1872-1970
[5]- Oedippus
[6]- Electra
[7]- Priminal Crime
[8]- Carl Gustav Yung,1875-1916
[9]- Alfred Adler, 1870-1937
[10]- Charles Darvin, 1809-1882
[11]- Robertson Smith
[12]- cf. The Sociological Interpretation of Religion. Oxford: Blackwell, 1970,p.47