کتاب توحید: باب حدوث عالم و اثبات محدث
كِتَابُ التَّوْحِيدِ
مقدمه
خدای متعال واحد احد فرد صمد است عقلا و دوم برای او قابل تصور نیست حتی وهما.
نه در طول او کسی و چیزی است نه در عرض او.
نه چیزی در بیرون او جای دارد نه در درون او
نه درون دارد نه برون، نه طول دارد نه عرض
نه پیش از او کسی بوده و نه پس از او خواهد بود و نه با او
نه پیش برای او قابل تصور است نه پس که او هم پیش است و هم پس
نه عقلا میتوانند غیر از این تصور کند نه علما میتوانند توهم کنند تا چه رسد به تصدیق و ایمان.
بر این اساس، فعل او جلوه اوست نه غیر او و نه عین او، چه او مطلق است و فعل مقید، پس نه عینیت پذیرد نه غیریت
ماسوی او وجه کریم اویند نه عین او تا یک باشند حقیقتا نه غیر او تا دو باشند حقیقتا.
و چون همه آنچه موجود است وجه اویند، چون او هم متصف به پیشند و هم پس، هم اولند و هم آخِر، هم ازلیاند و هم ابدی.
اما همه این ازلیت و ابدیت برای آنها به سبب استنادشان به حق تعالی است نه منتسب به ذات آنها
پس از حیث ذات، عین هلاکت و بطلانند نه حادث
بیاستناد به حق تعالی هیچند عین نقص و با استناد به او همه چیزند و کل کمال
اگر حدوث است مربوط به تعین طبیعی آنهاست نه ثبات و حضور آنها برای پروردگار همه.
همچنانکه او مبدأ المبادی و اصل الوجود و حقیقت هر جود و کمال است، غایة الغایات و مقصد المقاصد و اصل الرجوع نیز همو تعالی است.
ماسوی از نظر ذاتشان و قطع نظر از استنادشان به او نه از مبدئیت سهمی دارند نه از غائیت
اما با استناد به او تعالی، مبدأند به عین مبدئیت او تعالی و غایتند به عین غائیت او تعالی.
بهحکم انتم الفقراء الی الله؛ و کل من علیها فان؛ و کل شئ هالک الا وجهه، غیر او ذاتا و وجودا هالک است داثر و آفل
و وجه که همان انتم است و من است و کل شئ ولی از حیث استناد به او و همه او بودن و مسلوب الشئیت و انتمیت و منیت، هرگز محکوم به فقر و فنا و هلاکت نمیشوند.
وجوه و تجلیات حق تعالی نسبت به ظهور و بطون حق تعالی گاهی ظاهرند و گاهی باطن.
نسبت به ذات غیبی و لابشرط مقسمی حق تعالی همه ظاهرند ولی نسبت به تعینات واحدیت و الوهیت و ربویبت گاهی ظاهرند و گاهی باطن.
هر چه موجودی در سیر نزول فروتر باشد، غایبتر است و هر چه در سیر صعود، فراتر باشد ظاهرتر است.
پس در سیر نزول، عقل اظهر الاشیاء است نفس، میانه و طبیعت، اخفی الاشیاء.
در سیر صعود، نفس اخفی الاشیاء است و عقل، میانه و انسان کامل اظهر الاشیاء.
حق تعالی جامع کل کمال است و کمال او نعالی جماع کل جمال است و کل جلال.
نه حدی برای جمال او قابل تصور است نه برای جلال او
موجودات نیز به حکم وجه بودن برای او، کل کمالند و کمالشان کل جمال و جلال.
تفاوت آنها در ظهور کمال و جمال و جلال آنهاست.
سیر نزول برای یافتن وجود عینی کمال و جمال و جلال آنهاست پس از آنکه کمال و جمال و جلال آنها وجود علمی داشت به عین وجود حق تعالی.
سیر صعود برای ظهور کمال و جمال و جلال آنها، در عالم عین است خواه طبیعت باشد خواه مثال و عقل و فراتر از آن.
همه موجودات در سیر صعود، کمال و جمال و جلال وجود خویش را که کمال و جمال و جلال وجه حق تعالی است، آشکار میکنند.
آشکارگی هر یک از کمال و جمال و جلال بهاندازه و متناسب افکار و احوال و افعال و اقوال آنهاست.
همانگونه که در جهان طبیعت، گندم از گندم بروید جو ز جو، در عوالم وجود نیز هر یک از کمال و جمال و جلال از معدات و زمینههای مناسب خود ظاهر میشوند.
نه با هر فکر و حال و فعل و قالی جمال آشکار میشود و نه جلال. جمال از معدات خاص خود آشکار میشود و جلال از معدات ویژه خود.
همانگونه که جمال و جلال با هم تفاوت دارند، معدات آنها نیز باهم متفاوتند.
نقش انبیاء و اولیاء و عالمان ربّانی و مومنان صالح، فراهم ساختن زمینههای کمال و جمال است و نقش ابلیس و شیاطین و فراعنه وسوسهگران و ستمگران فراهم ساختن زمینه جلال موجود در اشیاء است.
طی سلوک الی الله و دستیابی به کل جمال و آثار آن و اظهار کمال و جمال و تنعم به آثار آنها معدات و مقدماتی دارد که معرفت و ایمان، اصل و اساس آن است.
و اصل و اساس معرفت و ایمان نیز توحید است چنانکه غایت همه فعل و انفعال و عبادت و معرفت و یقین نیز دستیابی به توحید و مراتب آن است، خواه اجمالا یا تفصیلا؛ خواه اختیاراً یا اضطراراً.
کمال و قوت توحید هم به عمل به مقتضای آن است، طاهراً، مطهراً و مجرداً.
توحید هم غایت الغایات است و هم اصل همه کمالات و هم حقیقت همه لذات و مشتاقات.
سختی درک و وصول و عمل به مقتضای آنهم از توصیف خارج است.
سختی درک توحید از این جهت است که از حس و وهم وتخیل بهدور است و قوای ادراکی اکثریت مردم نیز همین حس و وهم و تخیل است نه بیشتر. اگر هم کسی سهمی از عقل داشته باشد که دارند، عقل مشوب و آمیخته به اوهام و تخیلات است نه حقل مطهر و مجرد.
سختی عمل به مقتضای آنهم از این جهت است که جز از طریق تسلیم و توکل و رضا نمیتوان بدان دست یافت و این سه هم انانیت انسان تعارض دارد.
هم باید با اسباب و معدات طی طریق نمود و هم توجه و اعتماد به اسباب و معدات، شرک و سبب دوری از توحید است.
پذیرش اسباب، شرک است و نفی آنها کفر. شرک است چون غیری برای او تعالی اتخاذ شده است، کفر است چون وجه او تعالی انکار شده است.
بنابراین، تبیین حقیقت توحید و لوازم آن در نهایت سختی و پیچیدگی است و جز عالم ربّانی و پیرو نبی و ولی صمدانی کسی را تحمل آن نیست.
مکرر گفته شد که تعالیم پیامبر(ص) و خاندان مطهر وی (ع) اولا معقول است ثانیا به سبب تمامیت عقل شریف آنها و نیز احاطه آن حضرات بر سخن، به بهترین صورت ممکن گفته شده است.
بَابُ حُدُوثِ الْعَالَمِ وَ إِثْبَاتِ الْمُحْدِثِ
باب حادث بودن جهان و اثبات پدیدآورنده آن
و فيه ستّة احاديث
1- الحديث الاوّل و هو الحادي عشر و المائتان
عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَنْصُورٍ قَالَ قَالَ لِي هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ كَانَ بِمِصْرَ زِنْدِيقٌ تَبْلُغُهُ عَنْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع أَشْيَاءُ فَخَرَجَ إِلَى الْمَدِينَةِ لِيُنَاظِرَهُ فَلَمْ يُصَادِفْهُ بِهَا وَ قِيلَ لَهُ إِنَّهُ خَارِجٌ بِمَكَّةَ فَخَرَجَ إِلَى مَكَّةَ وَ نَحْنُ مَعَ أَبِيعَبْدِاللَّهِ فَصَادَفَنَا وَ نَحْنُ مَعَ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع فِي الطَّوَافِ وَ كَانَ اسْمُهُ عَبْدَالْمَلِكِ وَ كُنْيَتُهُ أَبُوعَبْدِاللَّهِ فَضَرَبَ كَتِفَهُ كَتِفَ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع
فَقَالَ لَهُ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع مَا اسْمُكَ فَقَالَ اسْمِي عَبْدُ الْمَلِكِ قَالَ فَمَا كُنْيَتُكَ قَالَ كُنْيَتِي أَبُوعَبْدِاللَّهِ
فَقَالَ لَهُ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع فَمَنْ هَذَا الْمَلِكُ الَّذِي أَنْتَ عَبْدُهُ أَ مِنْ مُلُوكِ الْأَرْضِ أَمْ مِنْ مُلُوكِ السَّمَاءِ وَ أَخْبِرْنِي عَنِ ابْنِكَ عَبْدُ إِلَهِ السَّمَاءِ أَمْ عَبْدُ إِلَهِ الْأَرْضِ قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمُ
قَالَ هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ فَقُلْتُ لِلزِّنْدِيقِ أَ مَا تَرُدُّ عَلَيْهِ قَالَ فَقَبَّحَ قَوْلِي
فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ إِذَا فَرَغْتُ مِنَ الطَّوَافِ فَأْتِنَا فَلَمَّا فَرَغَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ أَتَاهُ الزِّنْدِيقُ فَقَعَدَ بَيْنَ يَدَيْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ وَ نَحْنُ مُجْتَمِعُونَ عِنْدَهُ
فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع لِلزِّنْدِيقِ أَ تَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً قَالَ نَعَمْ قَالَ فَدَخَلْتَ تَحْتَهَا قَالَ لا قَالَ فَمَا يُدْرِيكَ مَا تَحْتَهَا قَالَ لا أَدْرِي إِلا أَنِّي أَظُنُّ أَنْ لَيْسَ تَحْتَهَا شَيْءٌ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع فَالظَّنُّ عَجْزٌ لِمَا لا تَسْتَيْقِنُ
ثُمَّ قَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ أَ فَصَعِدْتَ السَّمَاءَ قَالَ لا قَالَ أَ فَتَدْرِي مَا فِيهَا قَالَ لا قَالَ عَجَباً لَكَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلِ الْأَرْضَ وَ لَمْ تَصْعَدِ السَّمَاءَ وَ لَمْ تَجُزْ هُنَاكَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَ أَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنَّ وَ هَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لا يَعْرِفُ؟ قَالَ الزِّنْدِيقُ مَا كَلَّمَنِي بِهَذَا أَحَدٌ غَيْرُكَ
فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع فَأَنْتَ مِنْ ذَلِكَ فِي شَكٍّ فَلَعَلَّهُ هُوَ وَ لَعَلَّهُ لَيْسَ هُوَ فَقَالَ الزِّنْدِيقُ وَ لَعَلَّ ذَلِكَ
فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع أَيُّهَا الرَّجُلُ لَيْسَ لِمَنْ لا يَعْلَمُ حُجَّةٌ عَلَى مَنْ يَعْلَمُ وَ لا حُجَّةَ لِلْجَاهِلِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ تَفْهَمُ عَنِّي فَإِنَّا لا نَشُكُّ فِي اللَّهِ أَبَداً
أَ مَا تَرَى الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ يَلِجَانِ فَلا يَشْتَبِهَانِ وَ يَرْجِعَانِ قَدِ اضْطُرَّا لَيْسَ لَهُمَا مَكَانٌ إِلا مَكَانُهُمَا فَإِنْ كَانَا يَقْدِرَانِ عَلَى أَنْ يَذْهَبَا فَلِمَ يَرْجِعَانِ وَ إِنْ كَانَا غَيْرَ مُضْطَرَّيْنِ فَلِمَ لا يَصِيرُ اللَّيْلُ نَهَاراً وَ النَّهَارُ لَيْلًا اضْطُرَّا وَ اللَّهِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِلَى دَوَامِهِمَا وَ الَّذِي اضْطَرَّهُمَا أَحْكَمُ مِنْهُمَا وَ أَكْبَرُ فَقَالَ الزِّنْدِيقُ صَدَقْتَ
ثُمَّ قَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِنَّ الَّذِي تَذْهَبُونَ إِلَيْهِ وَ تَظُنُّونَ أَنَّهُ الدَّهْرُ إِنْ كَانَ الدَّهْرُ يَذْهَبُ بِهِمْ لِمَ لا يَرُدُّهُمْ وَ إِنْ كَانَ يَرُدُّهُمْ لِمَ لا يَذْهَبُ بِهِمُ الْقَوْمُ مُضْطَرُّونَ
يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ لِمَ السَّمَاءُ مَرْفُوعَةٌ وَ الْأَرْضُ مَوْضُوعَةٌ لِمَ لا يَسْقُطُ السَّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ لِمَ لا تَنْحَدِرُ الْأَرْضُ فَوْقَ طِبَاقِهَا وَ لا يَتَمَاسَكَانِ وَ لا يَتَمَاسَكُ مَنْ عَلَيْهَا قَالَ الزِّنْدِيقُ أَمْسَكَهُمَا اللَّهُ رَبُّهُمَا وَ سَيِّدُهُمَا قَالَ فَآمَنَ الزِّنْدِيقُ عَلَى يَدَيْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع
فَقَالَ لَهُ حُمْرَانُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنْ آمَنَتِ الزَّنَادِقَةُ عَلَى يَدِكَ فَقَدْ آمَنَ الْكُفَّارُ عَلَى يَدَيْ أَبِيكَ
فَقَالَ الْمُؤْمِنُ الَّذِي آمَنَ عَلَى يَدَيْ أَبِيعَبْدِاللَّهِ ع اجْعَلْنِي مِنْ تَلامِذَتِكَ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ يَا هِشَامَ بْنَ الْحَكَمِ خُذْهُ إِلَيْكَ وَ عَلِّمْهُ فَعَلَّمَهُ هِشَامٌ فَكَانَ مُعَلِّمَ أَهْلِ الشَّامِ وَ أَهْلِ مِصْرَ الْإِيمَانَ وَ حَسُنَتْ طَهَارَتُهُ حَتَّى رَضِيَ بِهَا أَبُوعَبْدِاللَّهِ
ترجمه: هشام بن حكم گوید: در مصر زندیقى بود كه سخنانى از حضرت صادق علیه السلام به او رسیده بود به مدینه آمد تا با آن حضرت مباحثه كند در آنجا به حضرت برنخورد، به او گفتند به مكه رفته است، آنجا آمد، ما با حضرت صادق علیه السلام مشغول طواف بودیم كه به ما رسید: نامش عبدالملك و كینهاش ابوعبدالله بود، در حال طواف شانهاش را به شانه امام صادق علیه السلام زد، حضرت فرمود: نامت چیست؟ گفت نامم: عبدالملك، (بنده سلطان): فرمود: كینهات چیست؟ گفت: كنیهام ابوعبدالله (پدر بنده خدا) حضرت فرمود: این ملكى كه تو بنده او هستى؟ از ملوك زمین است یا ملوك آسمان و نیز به من بگو پسر تو بنده خداى آسمان است یا بنده خداى زمین، هر جوابى بدهى محكوم مىشوى (او خاموش ماند)، هشام گوید: به زندیق گفتم چرا جوابش را نمىگوئى؟ از سخن من بدش آمد، امام صادق(ع) فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد ما بیا زندیق پس از پایان طواف امام علیه السلام آمد و در مقابل آن حضرت نشست و ما هم گردش بودیم، امام به زندیق فرمود: قبول دارى كه زمین زیر و زبرى دارد؟ گفت: آرى فرمود: زیر زمین رفتهاى؟ گفت: نه، فرمود: پس چه مىدانى كه زیر زمین چیست؟ گفت: نمىدانم ولى گمان مىكنم زیر زمین چیزى نیست! امام فرمود: گمان، درماندگى است نسبت به چیزی كه به آن یقین نتوانى كرد. سپس فرمود: به آسمان بالا رفتهاى؟ گفت: نه فرمود: میدانى در آن چیست؟ گفت: نه فرمود: شگفتا از تو كه نه به مشرق رسیدى و نه به مغرب، نه به زمین فرو شدى و نه به آسمان بالا رفتى و نه از آن گذشتى تا بدانى پشت سر آسمانها چیست و با اینحال آنچه را در آنها است (نظم و تدبیرى كه دلالت بر صانع حكیمى دارد) منكر گشتى، مگر عاقل چیزى را كه نفهمیده انكار مىكند؟! زندیق گفت: تا حال كسى غیر شما با من اینگونه سخن نگفته است. امام فرمود: بنابراین تو در این موضوع شك دارى كه شاید باشد و شاید نباشد! گفت شاید چنین باشد. امام فرمود: اى مرد كسى كه نمىداند بر آنكه مىداند برهانى ندارد، ندانى را حجتى نیست اى برادر اهل مصر از من بشنو و دریاب ما هرگز درباره خدا شك نداریم، مگر خورشید و ماه و شب و روز را نمىبینى كه به افق در آیند، مشتبه نشوند، بازگشت كنند ناچار و مجبورند مسیرى جز مسیر خود ندارند، اگر قوه رفتن دارند، پس چرا بر مىگردند، و اگر مجبور و ناچار نیستند چرا شب روز نمىشود و روز شب نمىگردد؟ اى برادر اهل مصر بهخدا آنها براى همیشه (به ادامه وضع خود ناچارند و آنكه ناچارشان كرده از آنها فرمانرواتر (محكمتر) و بزرگتر است، زندیق گفت: راست گفتى، سپس امام علیه السلام فرمود: اى برادر اهل مصر براستى آنچه را به او گرویدهاید، گمان مىكنید كه دهر است، اگر دهر مردم را میبرد چرا آنها را بر نمىگرداند و اگر بر مىگرداند چرا نمىبرد؟ اى برادر اهل مصر همه ناچارند، چرا آسمان افراشته و زمین نهاده شده چرا آسمان بر زمین نمیافتد، چرا زمین بالاى طبقاتش سرازیر نمىگردد و آسمان نمىچسبد و كسانی كه روى آن هستند به هم نمىچسبند؟ و زندیق به دست امام علیه السلام ایمان آورد و گفت: خدا كه پروردگار و مولاى زمین و آسمان است، آنها را نگه داشته. حمران (كه در مجلس حاضر بود) گفت: فدایت شوم اگر زنادقه به دست تو مؤمن شوند، كفار هم به دست پدرت ایمان آوردند پس آن تازه مسلمان عرض كرد: مرا به شاگردى بپذیر، امام علیه السلام به هشام فرمود: او را نزد خود بدار و تعلیمش ده هشام كه معلم ایمان اهل شام و مصر بود او را تعلیم داد تا پاك عقیده شد و امام صادق علیه السلام را پسند آمد و محتمل است كه ضمیر كان راجع به مؤمن باشد.
شرح از مترجم: در سخنان پر مغز و طریقه استدلال امام صادق نكات و دقایق درخشانى به نظر میرسد كه ما را ناچار كرد از روش اختصار تا حدى تجاوز كرده و یكى از هزار و مشتى از خروار آن نكات را در اینجا یادآور شویم. بعلاوه بسیارى از این نكات در این كتاب دیده مىشود و ذكرش لااقل در یك مورد لازم بهنظر مىرسد.
نكته اول امام علیه السلام از موضوع كوچك و دم دستى كه پرسیدن نام و كینه زندیق بود شروع فرمود بالاخره او را محكوم و به ایمان و توحید كشانید و همچنین در حدیث بعد كه با ابن ابىالعوجاء در كنار خانه خدا مباحثه مىفرماید از همان طواف مردم مسلمان كه بهچشم مىخورد شروع مىكند سپس حالات نفسانى او را كه از همه چیز به او نزدیكتر است گواه مىآورد و او را مجاب مىنماید، در حدیث چهارم كه بر مرد دیصانى احتجاج مىفرماید، كودكى نزدش نشسته و با تخم مرغى بازى مىكند حضرت همان تخم مرغ را گرفته و با آن شروع مىفرماید اینها دلالت دارد اولاً بر مهارت و زبردستى امام علیه السلام در طرز استدلال و ثانیاً بر اینكه هر موجودى اگرچه بسیار كوچك و پیش پا افتاده باشد گواه وجود صانع حكیم است و ثانیاً اینكه توحید فطرى بشر است و اثبات آن به تعمق و تجسم نیاز ندارد و همیشه راه پر پیچ و خم دور و تسلسل را نباید پیمود. اگر دختر 9 ساله و مردم ضعیف العقل به خداشناسى مكلف شدهاند از طاقتشان خارج نیست و خداشناسى به همان مقدار فهمشان كافى و مجزى است.
نكته دوم امام علیه السلام بدون آنكه خود وارد استدلال طولانى شود از زندیق سؤالات كوتاهى فرمود و او را طبق جواب خودش محكوم كرد و این بهترین طریقه مباحثه و جدال احسن است كه قرآن كریم بدان امر فرموده است.
نكته سوم از كفر تا توحید سه منزل بسیار طولانى و دراز وجود دارد: 1- انكار وجود خدا و بیزارى از خدا پرستان 2- شك داشتن در خدا بهاینكه شاید باشد و شاید نباشد 3- اقرار و ایمان به وجود خدا، این زندیق چنانكه از شانه زدنش بهامام پیداست در منزل اول یعنى منكر خدا و معاند خداپرستان بوده امام(ع) با چند جمله كوتاه و مختصر او را مجبور كرد كه از مرحله اول به مرحله دوم صعود كند و این مسافت طولانى را در عرض چند دقیقه بپیماید و سپس هم وارد سوم شود. و این نكته نیز در حدیث بعد جاریست.
نكته چهارم پس از آنكه زندیق را از مرحله انكار به سرمنزل شك وارد ساخت خودش با كمال جرأت و شهامت فرمود، از من بشنو و بفهم ما هرگز در وجود خدا شك نداریم. نمىتوانیم بگوئیم این جمله چه تأثیرى در روح و مغز زندیق باقى گذاشت.
نكته پنجم در عین اینكه امام علیه السلام از نظر استدلال زندیق را مجاب مىكند از نظر آداب اجتماعى استمالت و دلجوئى را فراموش نمىكند و 4 مرتبه او را «برادر اهل مصر» خطاب مىكند. ابداً سخن تند و زشتى به او نمىگوید.
اكنون به طرز استدلال آن حضرت دقت نمائید. چنانکه مجلسى (ره) مىفرماید در این حدیث شریف از سه راه بر اثبات صانع استدلال شده است:
1 حركت منظم و رفت و برگشت كواكب و سیارات دلالت بر صانع با اراده و مختار آنها دارد، زیرا اگر صانع با شعورى نداشته باشند حركات آنها یا به طبیعت خودشان است و یا به اراده و شعور خودشان و هر دو باطل است، زیرا حركت طبیعى به یك طرف متوجه است و یك اقتضاء دارد مانند جسم سنگین كه همیشه به پائین میل میكند و جسم سبك مانند دود و بخار همیشه به بالا رود و هیچگاه بر عكس نشود و چون حركت سیارات آسمان دورى است و رفتن و بر گشتن است پس طبیعى نیست و نیز به اراده خودشان هم نیست، زیرا شخص با اراده نشاط و كسالت دارد، تند و كند میرود و گاهى هم مىایستد در صورتیكه حركت سیارات بر یك نظم معین و دائمى است پس چاره نداریم جز اینكه بگوئیم آنها مجبورند و زیر فرمان قدرتى با اراده و شعور اداره مىشوند.
2- موجودات جهان همه در تغییر و تبدیلند، مىآیند و مىروند، موجود و معدوم مىگردند جوان و پیر مىشوند و مذهب دهریه كه همان طبیعیون باشند این است كه فاعل و علت این تغیرات همان طبیعت است و این قول باطل است، زیرا نسبت وجود و عدم و جوانى و پیرى به طبعیت امكانی مساوى است و ترجیح یك طرف بلامرحج است، مثلا انسانى زنده مىشود و انسانى مىمیرد ما به دهرى مىگوئیم طبیعت كه بر مذهب شما بىاراده و شعور است پس چرا آن را زنده كرد و این را میرانید؟ چرا برعكس نشد؟ جوابى ندارد جز اینكه در اینجا به شعور و ارادهاى اعتراف كند و آن خود اعتراف به خداست.
3- تمام موجودات جهان از زمین و آسمان و آنچه در آنها است با نظم و ترتیب و حكمت و طبق مصلحت و براى ادامه زندگى خلق شده است و در هیچ گوشه جهان بىنظمى و اختلال دیده نمىشود، هیچگاه آسمان به طرف زمین حركت نمىكند و زمین به طرف آسمان نمىرود، این نظام متقن و محكم جهان جز با تدبیر و تسخیر پروردگار زنده حكیم و قادر و قاهر ممكن نگردد.
شرحچند نکته بمثابه پیشدرآمد
یکم- حدوث و قدم بر دو قسم است:
1- حدوث و قدم عرفی، نسبی و قیاسی
2- حدوث و قدم حقیقی
حدوث و قدم عرفی عبارت است از کم وزیاد بودن مدت وجود چیزی نسبت به دیگری.
براین اساس ممکن است چیزی نسبت به دو چیز حادث و قدیم باشد. مثلا کسی که پنجاه سال عمر دارد نسبت به کسی که بیست سال عمر دارد متصف به قدم است و نسبت به کسی که هفتاد سال عمر دارد، متصف به حدوث.
حدوث و قدم حقیقی بر دو قسم است:
1- حدوث و قدم حقیقی زمانی
2- حدوث و قدم حقیقی ذاتی
حدوث زمانی عبارت است از وجود چیزی پس از عدم آن یا حصول در زمانی و عدم حصول در زمان پیش از آن، آغاز زمانی داشتن. مانند اشکال مادّه و موجودات جسمانی.
در مقابل حدوث زمانی قدم زمانی قرار دارد که عبارت است از فقدان عدم پیشین یا حصول در همه زمانها، آغاز زمانی نداشتن. مانند اصل جهان طبیعت بنابر نظریه دقیق و نیز موجودات فرامادّی بنابر نظریه متعارف.
حدوث ذاتی عبارت است از استناد وجود چیزی به غیر هر چند پیشینه عدمی نداشته باشد، تقرر عدم در متن ذات چیزی. حادث ذاتی آن است که ذاتش مقتضی وجود نیست همانگونه که مقتضی عدم هم نیست. مانند ماسوی الله.
قدم ذاتی عبارت است از عدم استناد وجود چیزی به دیگری یا استغنای از دیگری، وجود چیزی بذاته باشد نه بغیره.
قدیم ذاتی آن است که ذاتش مقتضی وجود است. مانند واجبتعالی.
دوم- حادث خواه عرفی باشد خواه حقیقی و حادث حقیقی نیز خواه زمانی باشد خواه ذاتی، در نیاز به محدث و علت وجود مشترکند، زیرا همه اقسام حادث در امکان ذاتی همانند هم هستند.
حادث خواه در زمان پدید آمده باشد خود همه زمان را فراگرفته باشد و خواه محیط بر زمان باشد، در ممکن بودن مشترکند و هر ممکنی نیازمند به علت وجود است.
براین اساس گفته کسانی که ملاک نیازمندی به علت را حدوث زمانی میدانند بهگونهای که اگر چیزی حادث زمانی نباشد، بینیاز از علت است، خرافهای بیش نیست.
همچنین بر اساس پیشگفته، همه اقسام حادث همانگونه که در وجود و حدوث نیازمند به علتند در بقاء و دوام نیز نیازمند به علتند، ازاینرو گفته کسانی که موجودات حادث را در بقاء بینیاز از علت میدانند خرافه دوم است.
سوم- ایجاد بر دو قسم است: 1- ابداع 2- تکوین
ابداع عبارت است از ایجاد چیزی بدون مادّه و مدت پیشین؛ ایجاد چیزی از عدم محض. مانند ایجاد عقول و اصل مادّه
تکوین عبارت است از ایجاد چیزی از مادّه پیشین و در زمان و مدت؛ ایجاد چیزی از مرتبهای از عدم. مانند ایجاد اشکال موجودات طبیعی در زمان
زنديق: کسی که به خدای متعال ایمان ندارد، ملحد و دهرىّ، کسی که خالق و صانع جهان را انکار میکند.
زمان: نسبت متغیر به متغیر
دهر: نسبت متغیر به ثابت
سرمد: نسبت ثابت به ثابت
گروهی از مادّگرایان و دهریمسلکان بر این باور بودند جز همین عالم طبیعت محسوس، جهانی وجود ندارد نه پیش از جهان و نه پس از این جهان و انسانها با مردن تجزیه و تحلیل و نابود میشوندو از آنها جز مادّه چیزی باقی نمیماند.
قالُوا ما هِيَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ
ترجمه:
امام صادق عليه السلام در گفتوگوی با زندیق سه نوع استدلال نمود:
1- جدل 2- خطابه 3- برهان.
اما استدلال به شعر و مغالطه به دلیل کاذب بودن آنها با مقام امامت و عصمت سازگار نیست. مبنای شعر، خیال و دروغ است و مبنای مغالطه، غلط و بهخطاانداختن.
جدل: قیاسی است که از مقدّمات مشهور تشکیل شده باشد.
فایده آن، شکستن غرور و منیت منتهی به انكار حق است.
خطابه: قیاسی است که از مقدّمات ظني تشکیل شده باشد.
فایده آن، آماده ساختن نفوس قابل و مستعد برای فهم حق.
برهان: قیاسی است که از مقدّمات یقینی تشکیل شده باشد.
ففایده آن، حکمت است معرفت یقینی حق.
این سخن امام صادق (ع): مَا اسْمُكَ فَقَالَ اسْمِي عَبْدُالْمَلِكِ قَالَ فَمَا كُنْيَتُكَ قَالَ كُنْيَتِي أَبُوعَبْدِاللَّهِ
فَقَالَ لَهُ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع فَمَنْ هَذَا الْمَلِكُ الَّذِي أَنْتَ عَبْدُهُ أَ مِنْ مُلُوكِ الْأَرْضِ أَمْ مِنْ مُلُوكِ السَّمَاءِ وَ أَخْبِرْنِي عَنِ ابْنِكَ عَبْدُ إِلَهِ السَّمَاءِ أَمْ عَبْدُ إِلَهِ الْأَرْضِ قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمُ استدلال از طریق مجادله احسن است.
قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمُ یعنی هرچه بگویی با خودت مخالفت و دشمنی کردهای.
توضیح: نام زندیق عَبْدُالْمَلِكِ است و کنیهاش أَبُوعَبْدِاللَّهِ
مشهور میان مردم این است که اسم و کنیه موافق با مسمی است. اسم او نشان میدهد که او بنده ملکی است و کنیهاش نشان میدهد که فرزندش خدایی دارد و بنده خداست.
اگر بگوید اسم من عبدالملک نیست، خود را تکذیب کرده است و اگر بگوید عبدالملک است، به وجود خدا اقرار کرده است.
اگر بگوید ابوعبدالله نیست، خود را تکذیب کرده است و اگر بگوید ابوعبدالله هست یعنی فرزندی دارد که او بنده خداست پس به وجود خدا اقرار کرده است. به همین سبب او سکوت کرد و از سخن هشام که میگفت پاسخ بده، خوشش نیامد و بدو ناسزا گفت.
این سخن امام صادق (ع): فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع لِلزِّنْدِيقِ أَ تَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَ فَوْقاً قَالَ نَعَمْ قَالَ فَدَخَلْتَ تَحْتَهَا قَالَ لا قَالَ فَمَا يُدْرِيكَ مَا تَحْتَهَا قَالَ لا أَدْرِي إِلا أَنِّي أَظُنُّ أَنْ لَيْسَ تَحْتَهَا شَيْءٌ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ ع فَالظَّنُّ عَجْزٌ لِمَا لا تَسْتَيْقِنُ
ثُمَّ قَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ أَ فَصَعِدْتَ السَّمَاءَ قَالَ لا قَالَ أَ فَتَدْرِي مَا فِيهَا قَالَ لا قَالَ عَجَباً لَكَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ وَ لَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ وَ لَمْ تَنْزِلِ الْأَرْضَ وَ لَمْ تَصْعَدِ السَّمَاءَ وَ لَمْ تَجُزْ هُنَاكَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَ أَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنَّ وَ هَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لا يَعْرِفُ؟
استدلال از طریق خطابه است.
این سخن امام صادق (ع): أَ مَا تَرَى الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ يَلِجَانِ فَلا يَشْتَبِهَانِ وَ يَرْجِعَانِ قَدِ اضْطُرَّا لَيْسَ لَهُمَا مَكَانٌ إِلا مَكَانُهُمَا فَإِنْ كَانَا يَقْدِرَانِ عَلَى أَنْ يَذْهَبَا فَلِمَ يَرْجِعَانِ وَ إِنْ كَانَا غَيْرَ مُضْطَرَّيْنِ فَلِمَ لا يَصِيرُ اللَّيْلُ نَهَاراً وَ النَّهَارُ لَيْلًا اضْطُرَّا وَ اللَّهِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ إِلَى دَوَامِهِمَا وَ الَّذِي اضْطَرَّهُمَا أَحْكَمُ مِنْهُمَا وَ أَكْبَرُ فَقَالَ الزِّنْدِيقُ صَدَقْتَ
استدلال از طریق برهان است.
امام (ع) دو برهان ارائه نمودند: 1- از طریق حرکت
توضیح: حرکت خورشید و ماه و روز و شب، بهگونه رفت و آمد و حرکت دوری است وگرنه شب و روزی نبود و رفت و آمدی نبود.
این حرکت نیاز به محرک دارد. (حتی اگر دوری هم نبود نیاز به محرک داشت ولی نیازمندی حرکت دوری به محرک روشنتر است).
محرک آن یا اراده ماه و خورشید است یا اراده محرک دیگری که قاهر و مسلط بر ماه و خورشید است.
اگر محرک آن اراده ماه و خورشید بود نظم دقیق مسیر ماه و خورشید و اندازه شب و روز در طول سال توجیه نداشت، زیرا اولا ماه و خورشید اراده ندارد و ثانیا برفرض که اراده داشته باشد باید با اختیار مسیر خود را انتخاب کند و بنابراین، باید مسیرها متعدد و غیرقابل پیشبینی باشد بهویژه که مسیر دائمی حتی برای موجود دارای علم و اراده تکراری و مایه نفرت و کراهت است چه رسد به موجود فاقد علم و اراده.
بهطور کلی فعل و حرکت مستمر نشاندهنده مسخر و مضطر بودن محرک و فاعل آن است.
پس ماه و خورشید و شب و روز تحت اقتدار فاعل دیگری پیوسته در مسیر معینی در حرکت هستند.
او غیر از طبیعت است. غیر از طبیعت هر چه که باشد یا باید واجب الوجود باشد یا به واجب الوجود منتهی شود.
اگر فاعل حرکت ماه و خورشید، خود آنها باشند باید نفس داشته باشند که اولا چنین نیست و دستکم زندیق چنین اعتقادی ندارد و ثانیا در این صورت استدلال به نیازمندی آنها در وجودشان خواهد شد و ثالثاً اراده آنها ممکن است و ممکن باید به واجب مستند باشد.
2- از طریق دوام و بقای آسمان و زمین
يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ لِمَ السَّمَاءُ مَرْفُوعَةٌ وَ الْأَرْضُ مَوْضُوعَةٌ لِمَ لا يَسْقُطُ السَّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ لِمَ لا تَنْحَدِرُ الْأَرْضُ فَوْقَ طِبَاقِهَا وَ لا يَتَمَاسَكَانِ وَ لا يَتَمَاسَكُ مَنْ عَلَيْهَا قَالَ الزِّنْدِيقُ أَمْسَكَهُمَا اللَّهُ رَبُّهُمَا وَ سَيِّدُهُمَا
علت دوام و امساک زمین و آسمان و متلاشی نشدن آن چیست؟
الف- خود زمین و آسمان که ممکن نیست، زیرا زمین اسمان ممکن و نیازمند هستند.
ب- موجودی غیر از آن.
این غیر یا واجب الوجود است یا به واجب الوجود میانجامد.
2- الحديث الثاني و هو الثاني عشر و المائتان
عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَسِّنٍ الْمِيثَمِيِّ قَالَ كُنْتُ عِنْدَ أَبِيمَنْصُورٍ الْمُتَطَبِّبِ فَقَالَ أَخْبَرَنِي رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِي قَالَ كُنْتُ أَنَا وَ ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ وَ عبداللّه بْنُ الْمُقَفَّعِ فِي الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ فَقَالَ ابْنُ الْمُقَفَّعِ تَرَوْنَ هَذَا الْخَلْقَ وَ أَوْمَأَ بِيَدِهِ إِلَى مَوْضِعِ الطَّوَافِ مَا مِنْهُمْ أَحَدٌ أُوجِبُ لَهُ اسْمَ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلا ذَلِكَ الشَّيْخُ الْجَالِسُ يَعْنِي أَبَاعَبْدِاللَّهِ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ(ع) فَأَمَّا الْبَاقُونَ فَرَعَاعٌ وَ بَهَائِمُ
فَقَالَ لَهُ ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ وَ كَيْفَ أَوْجَبْتَ هَذَا الِاسْمَ لِهَذَا الشَّيْخِ دُونَ هَؤُلاءِ قَالَ لِأَنِّي رَأَيْتُ عِنْدَهُ مَا لَمْ أَرَهُ عِنْدَهُمْ
فَقَالَ لَهُ ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ لا بُدَّ مِنِ اخْتِبَارِ مَا قُلْتَ فِيهِ مِنْهُ
قَالَ فَقَالَ لَهُ ابْنُ الْمُقَفَّعِ لا تَفْعَلْ فَإِنِّي أَخَافُ أَنْ يُفْسِدَ عَلَيْكَ مَا فِي يَدِكَ فَقَالَ لَيْسَ ذَا رَأْيَكَ وَ لَكِنْ تَخَافُ أَنْ يَضْعُفَ رَأْيُكَ عِنْدِي فِي إِحْلالِكَ إِيَّاهُ الْمَحَلَّ الَّذِي وَصَفْتَ
فَقَالَ ابْنُ الْمُقَفَّعِ أَمَّا إِذَا تَوَهَّمْتَ عَلَیَّ هَذَا فَقُمْ إِلَیْهِ وَ تَحَفَّظْ مَا اسْتَطَعْتَ مِنَ الزَّلَلِ وَ لَا تَثْنِ عِنَانَکَ إِلَی اسْتِرْسَالٍ یُسَلِّمْکَ إِلَی عِقَالٍ وَ سِمْهُ مَا لَکَ أَوْ عَلَیْکَ قَالَ فَقَامَ ابْنُ أَبِی الْعَوْجَاءِ وَ بَقِیتُ وَ ابْنُ الْمُقَفَّعِ فَرَجَعَ إِلَیْنَا وَ قَالَ ویلکَ یَا ابْنَ الْمُقَفَّعِ مَا هَذَا بِبَشَرٍ وَ إِنْ کَانَ فِی الدُّنْیَا رُوحَانِیٌّ یَتَجَسَّدُ إِذَا شَاءَ ظَاهِراً وَ یَتَرَوَّحُ إِذَا شَاءَ بَاطِناً فَهُوَ هَذَا فَقَالَ لَهُ وَ کَیْفَ ذَاکَ قَالَ جَلَسْتُ إِلَیْهِ فَلَمَّا لَمْ یَبْقَ عِنْدَهُ غَیْرِی ابْتَدَأَنِی فَقَالَ إِنْ یَکُنِ الْأَمْرُ عَلَی مَا یَقُولُ هَؤُلَاءِ وَ هُوَ عَلَی مَا یَقُولُونَ یَعْنِی أَهْلَ الطَّوَافِ فَقَدْ سَلِمُوا وَ عَطِبْتُمْ وَ إِنْ یَکُنِ الْأَمْرُ کَمَا تَقُولُونَ وَ لَیْسَ کَمَا تَقُولُونَ فَقَدِ اسْتَوَیْتُمْ وَ هُمْ فَقُلْتُ لَهُ یَرْحَمُکَ اللَّهُ وَ أَیَّ شَیْ ءٍ نَقُولُ وَ أَیَّ شَیْ ءٍ یَقُولُونَ مَا قَوْلِی وَ قَوْلُهُمْ إِلَّا وَاحِدٌ فَقَالَ کَیْفَ یَکُونُ قَوْلُکَ وَ قَوْلُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ یَقُولُونَ إِنَّ لَهُمْ مَعَاداً وَ ثَوَاباً وَ عِقَاباً وَ یَدِینُونَ بِأَنَّ لِلسَّمَاءِ إِلَهاً وَ أَنَّهَا عُمْرَانٌ وَ أَنْتُمْ تَزْعُمُونَ أَنَّ السَّمَاءَ خَرَابٌ لَیْسَ فِیهَا أَحَدٌ قَالَ فَاغْتَنَمْتُهَا مِنْهُ فَقُلْتُ لَهُ مَا مَنَعَهُ إِنْ کَانَ الْأَمْرُ کَمَا تَقُولُ أَنْ یَظْهَرَ لِخَلْقِهِ وَ یَدْعُوهُمْ إِلَی عِبَادَتِهِ حَتَّی لَا یَخْتَلِفَ مِنْهُمُ اثْنَانِ وَ لِمَا احْتَجَبَ عَنْهُمْ وَ أَرْسَلَ إِلَیْهِمُ الرُّسُلَ وَ لَوْ بَاشَرَهُمْ بِنَفْسِهِ کَانَ أَقْرَبَ إِلَی الْإِیمَانِ بِهِ فَقَالَ لِی وَیْلَکَ وَ کَیْفَ احْتَجَبَ عَنْکَ مَنْ أَرَاکَ قُدْرَتَهُ فِی نَفْسِکَ نُشُوءَکَ وَ لَمْ تَکُنْ وَ کِبَرَکَ بَعْدَ صِغَرِکَ وَ قُوَّتَکَ بَعْدَ ضَعْفِکَ وَ ضَعْفَکَ بَعْدَ قُوَّتِکَ وَ سُقْمَکَ بَعْدَ صِحَّتِکَ وَ صِحَّتَکَ بَعْدَ سُقْمِکَ وَ رِضَاکَ بَعْدَ غَضَبِکَ وَ غَضَبَکَ بَعْدَ رِضَاکَ وَ حُزْنَکَ بَعْدَ فَرَحِکَ وَ فَرَحَکَ بَعْدَ حُزْنِکَ وَ حُبَّکَ بَعْدَ بُغْضِکَ وَ بُغْضَکَ بَعْدَ حُبِّکَ وَ عَزْمَکَ بَعْدَ إِبَائِکَ وَ إِبَاءَکَ بَعْدَ عَزْمِکَ وَ شَهْوَتَکَ بَعْدَ کَرَاهَتِکَ وَ کَرَاهَتَکَ بَعْدَ شَهْوَتِکَ وَ رَغْبَتَکَ بَعْدَ رَهْبَتِکَ وَ رَهْبَتَکَ بَعْدَ رَغْبَتِکَ وَ رَجَاءَکَ بَعْدَ یَأْسِکَ وَ یَأْسَکَ بَعْدَ رَجَائِکَ وَ خَاطِرَکَ بِمَا لَمْ یَکُنْ فِی وَهْمِکَ وَ عُزُوبَ مَا أَنْتَ مُعْتَقِدُهُ مِنْ ذِهْنِکَ وَ مَا زَالَ یَعُدُّ عَلَیَّ قُدْرَتَهُ الَّتِی فِی نَفْسِی الَّتِی لَا أَدْفَعُهَا حَتَّی ظَنَنْتُ أَنَّهُ سَیَظْهَرُ فِیمَا بَیْنِی وَ بَیْنَهُ.
تمام حدیث ذکر شود
ترجمه: مردى گوید: من و ابن ابىالعوجاء و ابن مقفع در مسجدالحرام بودیم، ابن مقفع با دست اشاره به محل طواف كرد و گفت: این مردم را كه مىبینى كسى از ایشان را شایسته نام انسانیت نمىدانیم مگر آن شیخ نشسته (مقصودش امام صادق علیه السلام بود) اما دیگران ناكسانند و چهارپایان؛ ابن ابىالعوجاء گفت: چگونه این نام را تنها شایان این شیخ دانى؟ گفت: براى اینكه آنچه را نزد او دیدم از علم و كیاست نزد آنها نیافتم. ابن ابوالعوجاء گفت: لازم است گفتهات را درباره او بیازمایم، ابن مقفع گفت: این كار مكن كه مىترسم عقیدهات را فاسد كند: گفت: نظر تو این نیست بلكه مىترسى نظرت نسبت به مقام شامخى كه براى او توصیف كردی نزد من سست شود، ابن مقفع گفت: چون چنین گمانى به من میبرى برخیز و نزد او برو و تا توانى خود را از لغزش نگهدار و مهار از دست مده كه تو را در بند كند و آنچه به سود یا زیان تو باشد كه بر او عرضه كنى علامت گذار یا آزمایش كن راوى گوید: ابن ابىالعوجاء برخاست و من و ابن مقفع نشسته بودیم، چون ابن ابىالعوجاء برگشت، گفت: واى بر تو پسر مقفع، این مرد از جنس بشر نیست بلكه اگر دنیا روحى باشد كه هرگاه خواهد با كالبد هویدا شود و هرگاه بخواهد روحى ناپیدا گردد، این مرد است!، ابن مقفع گفت: چطور؟ گفت: نزد او نشستم چون دیگران رفتند و من تنها ماندم، بىپرسش من فرمود اگر حقیقت چنان باشد كه اینها مىگویند و همانطور هم هست (مقصودش مسلمین طواف كننده بود) آنها رستگارند و شما هلاكید و اگر چنان باشد كه شما گوئید در صورتى كه چنان نیست شما با آنها برابرید من گفتم: خدایت رحم كند مگر ما چه مىگوئیم و آنها چه مىگویند، گفته ما و آنها یكى است و فرمود: چگونه گفتار تو با آنها یكى است در صورتى كه آنها معتقدند كه معاد و پاداش و كیفرى دارند و معتقدند كه در آسمان معبودى است و آنجا (با وجود فرشتگان) آباد است و شما عقیده دارید آسمان خراب است و كسى در آن نیست. ابن ابىالعوجاء گوید من این سخن را از او غنیمت دانستم و گفتم: اگر مطلب چنان است كه اینها مىگویند (و خدائى هست) چه مانعى دارد كه بر مخلوقش آشكار شود و آنها را به پرستش خود خواند تا حتى دو نفر از مردم با هم اختلاف نكنند، چرا از آنها پنهان گشت و فرستادگانش را به سوى ایشان گسیل داشت؟ اگر خود بىواسطه این كار را مىكرد، راه ایمان مردم به او نزدیكتر مىشد، به من فرمود واى بر تو! چگونه پنهان گشته بر تو كسی كه قدرتش را در وجود خودت به تو ارائه داده است؛ پیدا شدنت بعد هیچ بودنت، بزرگسالیت بعد كودكى، نیرومندیت بعد ناتوانى و ناتوانیت پس از نیرومندى، بیماریت بعد تندرستى و تندرستیت پس از بیمارى، خرسندیت بعد از خشم و خشمت بعد از خرسندى، و اندوهت بعد از شادى و شادیت پس از اندوه دوستیت بعد دشمنى و دشمنیت پس از دوستى تصمیت بعد درنگت و درنگت پس از تصمیم خواهشت بعد از نخواستن و نخواستنت پس از خواهش، تمایلت بعد هراست و هراست پس از تمایل، امیدت بعد از نومیدى و نومیدیت پس از امید، بهخاطر آمدن آنچه در ذهنت نبود و ناپیدا گشتن آنچه مىدانى از ذهنت، به همین نحو پشت سر هم قدرت خدا را كه در وجودم بود و نمىتوانستم انكار كنم برایم مىشمرد كه معتقد شدم بهزودى در این مبارزه بر من غالب خواهد شد.
شرح: از این احتجاج پیداست كه ابن ابىالعوجاء دهرى بوده و به خدا و معاد اعتقاد نداشته است امام علیه السلام در مرحله اول او را از انكار به شك و تردید وارد ساخت فرمود، اگر خدا و معاد و پاداش و كیفرى باشد مسلمین از عذاب و دوزخ نجات یافته و شما گرفتارید و اگر پاداش و كیفرى نباشد مسلمین زیانى نبرده و با شما برابرند، زیرا كه هر دو زندگى كردید و نابود شدید سپس براى اثبات وجود صانع و ظهور و آشكارى و آثار قدرتش را در وجود شخص ابن ابىالعوجاء كه از همه چیز به او نزدیكتر است گواه میگیرد باین بیان كه پیدا عارض مىشود خود انسان میداند كه از اختیار او خارج است و خود او علت این حوادث و آثار نیست و علت دیگرى جز اراده و مشیت قادرى حى و مدرك ندارد پس چگونه پنهانست كسى كه آثار قدرتش ساعت بهسرعت در جان انسان هویدا و روشن است.
شرح
در حالی که باور دارند که کسی جز امام صادق (ع) شایسته نام انسان نیست ولی به لوازم عقیده خود ملتزم نیستند.
فَقَالَ لَهُ ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ وَ كَيْفَ أَوْجَبْتَ هَذَا الِاسْمَ لِهَذَا الشَّيْخِ دُونَ هَؤُلاءِ قَالَ لِأَنِّي رَأَيْتُ عِنْدَهُ مَا لَمْ أَرَهُ عِنْدَهُمْ
فَقَالَ لَهُ ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ لا بُدَّ مِنِ اخْتِبَارِ مَا قُلْتَ فِيهِ مِنْهُ
قَالَ فَقَالَ لَهُ ابْنُ الْمُقَفَّعِ لا تَفْعَلْ فَإِنِّي أَخَافُ أَنْ يُفْسِدَ عَلَيْكَ مَا فِي يَدِكَ فَقَالَ لَيْسَ ذَا رَأْيَكَ وَ لَكِنْ تَخَافُ أَنْ يَضْعُفَ رَأْيُكَ عِنْدِي فِي إِحْلالِكَ إِيَّاهُ الْمَحَلَّ الَّذِي وَصَفْتَ
در عینحال که آن حضرت را انسان حقیقی میدانند و دیگران را در حدّ حیوانات ولی چنان به عقاید نادرست خود دلبستهاند که به هم سفارش میکنند مراقب باشد عقایدت فاسد نشود.
گویی عقاید آنها نیز برایشان شهوات و دنیا را تامین میکند.
فَقَالَ ابْنُ الْمُقَفَّعِ أَمَّا إِذَا تَوَهَّمْتَ عَلَيَّ هَذَا فَقُمْ إِلَيْهِ وَ تَحَفَّظْ مَا اسْتَطَعْتَ مِنَ الزَّلَلِ وَ لا تَثْنِي عِنَانَكَ إِلَى اسْتِرْسَالٍ فَيُسَلِّمَكَ إِلَى عِقَالٍ وَ سِمْهُ مَا لَكَ أَوْ (و) عَلَيْكَ
باز هم سفارش به مواظبت از عقاید خود.
قَالَ فَقَامَ ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ وَ بَقِيتُ أَنَا وَ ابْنُ الْمُقَفَّعِ جَالِسَيْنِ فَلَمَّا رَجَعَ إِلَيْنَا ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ قَالَ وَيْلَكَ يَا ابْنَ الْمُقَفَّعِ مَا هَذَا بِبَشَرٍ وَ إِنْ كَانَ فِي الدُّنْيَا رُوحَانِيٌّ يَتَجَسَّدُ إِذَا شَاءَ ظَاهِراً وَ يَتَرَوَّحُ إِذَا شَاءَ بَاطِناً فَهُوَ هَذَا
تعریف ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ از امام صادق اگر چه در اندازه فهم و درک خود اوست نه امام (ع) ولی در عین حال نشان میدهد که حداقل تفاوت میان انسان عادی و انسان حقیقی را میشناسد و میفهمد ولی در عین حال، در مقابل حق خضوع نمیکند.
فَقَالَ لَهُ وَ كَيْفَ ذَلِكَ قَالَ جَلَسْتُ إِلَيْهِ فَلَمَّا لَمْ يَبْقَ عِنْدَهُ غَيْرِي ابْتَدَأَنِي فَقَالَ إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ عَلَى مَا يَقُولُ هَؤُلاءِ وَ هُوَ عَلَى مَا يَقُولُونَ يَعْنِي أَهْلَ الطَّوَافِ فَقَدْ سَلِمُوا وَ عَطِبْتُمْ وَ إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ عَلَى مَا تَقُولُونَ وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُونَ فَقَدِ اسْتَوَيْتُمْ وَ هُمْ
فَقُلْتُ لَهُ يَرْحَمُكَ اللَّهُ وَ أَيَّ شَئ نَقُولُ وَ أَيَّ شَئ يَقُولُونَ؟ مَا قَوْلِي وَ قَوْلُهُمْ إِلا وَاحِدٌ
فَقَالَ وَ كَيْفَ يَكُونُ قَوْلُكَ وَ قَوْلُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ يَقُولُونَ إِنَّ لَهُمْ مَعَاداً وَ ثَوَاباً وَ عِقَاباً وَ يَدِينُونَ بِأَنَّ فِي السَّمَاءِ إِلَهاً وَ أَنَّهَا عُمْرَانٌ وَ أَنْتُمْ تَزْعُمُونَ أَنَّ السَّمَاءَ خَرَابٌ لَيْسَ فِيهَا أَحَدٌ
بهباور دهریه، اجرام آسمانی فاقد روح و نفس و ملک و همانند کوهها و بیابانهای زمین هستند. تنها تفاوت اجرام اسمانی و زمین در این است که اجرام آسمانی دارای حرکت طبیعی هستند و اجرام زمینی دارای سکون طبیعی.
حق این است که اولاً آسمانها و موجودات آسمانی بدون استثناء حیّ و ناطق و مطیع و مسبح خدای متعال هستند و بنابر احادیث موید نقل، ما فيها موضع الا و فيه ملك ساجد او راكع، چنانکه حضرت ختمی مرتبت فرمود: «اطت السماء و حق لها ان تئط»
معنی عمران و آباد بودن آسمان همین است. بیت المعمور در آسمان است. معنی معمور بودن همین است که اولاً موجودات آن حی و ناطقند و ثانیاً به عبادت و تسبح خدای متعال اشتغال دارند.
عمارت مسجد نیز به تسبيح و ذكر و نماز است.
نهتنها آسمانها حیّ و ناطقند بلکه زمین و سایر کراتی که بهظاهر بیجان هستند نیز حیّ و ناطق و در نتیجه مطیع و مسبح هستند. چنانکه امام سجاد (ع) بهوقت رؤیت هلال درباره ماه فرمود: ايها الخلق المطيع الدائب السريع.
قَالَ فَاغْتَنَمْتُهَا مِنْهُ فَقُلْتُ لَهُ مَا مَنَعَهُ إِنْ كَانَ الْأَمْرُ كَمَا يَقُولُونَ أَنْ يَظْهَرَ لِخَلْقِهِ وَ يَدْعُوَهُمْ إِلَى عِبَادَتِهِ حَتَّى لا يَخْتَلِفَ مِنْهُمُ اثْنَانِ وَ لِمَ احْتَجَبَ عَنْهُمْ وَ أَرْسَلَ إِلَيْهِمُ الرُّسُلَ وَ لَوْ بَاشَرَهُمْ بِنَفْسِهِ كَانَ أَقْرَبَ إِلَى الْإِيمَانِ بِهِ
اشکال ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ در حد خود اوست و آن این است که چرا خدا بهگونهای بر خلق آشکار نمیشود که همه او را بپذیرند و با هم اختلافی نداشته باشند؟ و خود از دیده خلق پنهان شده و پیامبران را بهسوی آنها فرستاده است؟
این پرسش مانند پرسش کفار است که از خدا به جای ارسال پیامبری از انسان انتظار ارسال ملک داشتند.
پاسخ: وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ وَ لَوْ أَنْزَلْنا مَلَكاً لَقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لا يُنْظَرُونَ وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلًا وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ.
حکایت تجلی خدای متعال بر کوه و صعقه حضرت موسی کلیم الله پاسخ دیگری است.
فَقَالَ لِي وَيْلَكَ وَ كَيْفَ احْتَجَبَ عَنْكَ مَنْ أَرَاكَ قُدْرَتَهُ فِي نَفْسِكَ نُشُوءَكَ وَ لَمْ تَكُنْ وَ كِبَرَكَ بَعْدَ صِغَرِكَ وَ قُوَّتَكَ بَعْدَ ضَعْفِكَ وَ ضَعْفَكَ بَعْدَ قُوَّتِكَ وَ سُقْمَكَ بَعْدَ صِحَّتِكَ وَ صِحَّتَكَ بَعْدَ سُقْمِكَ وَ رِضَاكَ بَعْدَ غَضَبِكَ وَ غَضَبَكَ بَعْدَ رِضَاكَ وَ حُزْنَكَ بَعْدَ فَرَحِكَ وَ فَرَحَكَ بَعْدَ حُزْنِكَ وَ حُبَّكَ بَعْدَ بُغْضِكَ وَ بُغْضَكَ بَعْدَ حُبِّكَ وَ عَزْمَكَ بَعْدَ أَنَاتِكَ وَ أَنَاتَكَ بَعْدَ عَزْمِكَ وَ شَهْوَتَكَ بَعْدَ كَرَاهَتِكَ وَ كَرَاهَتَكَ بَعْدَ شَهْوَتِكَ وَ رَغْبَتَكَ بَعْدَ رَهْبَتِكَ وَ رَهْبَتَكَ بَعْدَ رَغْبَتِكَ وَ رَجَاءَكَ بَعْدَ يَأْسِكَ وَ يَأْسَكَ بَعْدَ رَجَائِكَ وَ خَاطِرَكَ بِمَا لَمْ يَكُنْ فِي وَهْمِكَ وَ عُزُوبَ مَا أَنْتَ مُعْتَقِدُهُ عَنْ ذِهْنِكَ وَ مَا زَالَ يُعَدِّدُ عَلَيَّ قُدْرَتَهُ الَّتِي هِيَ فِي نَفْسِي الَّتِي لا أَدْفَعُهَا حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُ سَيَظْهَرُ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَهُ
علاوه بر این، آشکارترین موجودات اوست.
اولا او ظاهر است ثانیاً او اظهر است ثالثاً او اظهر است رابعاً ظهور همه موجودات به سبب استناد آنها به اوست.
هیچ موجودی نه از خود وجود دارد نه کمال وجود و نه ظهور پون همه فقیر و فانی و هالکند.
بلکه هیچ موجودی هیچ حکمی جز به استناد به او تعالی ندارد.
انتم الفقراء؛ کل من علیها فان؛ کل شئ هالک.
با توجه به اظهریت او یا انحصار ظهور در او، او اعرف الاشیاء است و بنابراین، معرفت به او اول المعارف است چنان که در تقریر حضرت علامه از برهان صدیقین به صراحت آمده است.
به دلیل اول المعارف بودن معرفت او، اسهل المعارف به عقول نیز هست.
اگر اغلب مردم مسأله را عکس این میدانند باید علتی داشته باشد.
مثالی از جناب صدرالمتالهین
انسان صفاتی دارد که فهم آنها در یک مرتبه نیست. مثلاً، علم و قدرت و حیات؛ غضب، شهوت، سلامت و بیماری؛ قد، وزن و حجم.
اگر کسی در حضورا ما قلم به دست بگیرد و با آن خطی بنویسد، ما بهراحتی میفهمیم که او علم و قدرت و حیات دارد، در حالی که از صفات دیگر او بیخبریم در عین حال که صفات دیگر روشنتر و بسا محسوس باشد.
ما علم و قدرت و حیات را در عین حال که محسوس نیست و با هیچ یک از حواس ظاهری درک نکردهایم ولی بهوضوح آنها را درک میکنیم.
تنها دلیل ما بر علم و قدرت و حیات او خط نوشتن اوست نه چیزی دیگر.
وجود و علم و قدرت و حیات خدای متعال نیز همینگونه است. حتی اگر با هیچ حس ظاهری قابل درک نباشد از آفریدههای او بهوضوح میتوان شناخت. همه موجودات از جمله وجود و نفس و عقل خود ما همانند خط برای نویسنده است.
نشناختن اشیاء به وسیله حواس ظاهر و باطن به یکی از سه علت است:
1- خفاء شئ مورد شناخت مانند هیولی، زمان، حرکت، نسبت و مانند آن
2- وضوح شئ مورد شناخت مانند نور خورشید برای چشم خفاش و جمال و جلال حضرت حق تعالی برای عقول ضعیف بشری.
3- شمول و گستره امر مورد شناخت مانند وجود برای موجودات محدود. انسانها مانند ماهی در آبند که در جستوجوی آب باشند. اکثر اشیاء به وسیله حدود و اضداد آنها شناخته میشوند و از آنجا که وجود حدّ و ضد ندارد از این طریق قابل شناسایی نیست.
علت شناخته نشدن خدای متعال برای اغلب موجودات، سبب دوم و سوم است.
حال اگر کسانی دارای عقل و ادراک قوی باشند به میزان قوت ادراک خود میتوانند افعال و اوصاف او را بشناسند.
نکته: با توجه به فقر ذاتی اشیاء و نداشتن هر گونه حکم استقلالی، هر چه هر حکمی از احکام وجودی دارد بهاستناد به خدای متعال است، بنابراین همانگونه که هیچ چیزی وجود ندارد جز بهاستناد باو؛ همچنین هیچ چیزی دیده نمیشود جز بهاستناد به او و شنیده نمیشود جز بهاستناد به او.
نتیجه این میشود که اگر همه اشیاء محسوس دیده میشوند، به استناد به او دیده میشوند و درواقع اول خدای متعال دیده میشود آنگاه اشیاء و همینطور همه احکام و اوصاف قابل درک اشیاء آنگاه دیده و شنیده و ادراک میشوند که خدای متعال پیش از آنها و پس آنها ادراک شود. در غیر این صورت، لازمهاش این است که شئ فقیر در عین فقیر بودن، غنی باشد و این خلاف فرض است و محال.
همه حق تعالی را ادراک میکنند اگرچه خود هم نمیدانند و علم به علم ندارند.
انسانها نسبت به طلب معرفت به خدای متعال مانند بیهوشی هستند که درپی چیزی میگردد که خود آن را بههمراه دارد. آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم
أ في اللّه شك فاطر السموات و الارض
عَنْهُ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا رَفَعَهُ وَ زَادَ فِي حَدِيثِ ابْنِ أَبِيالْعَوْجَاءِ حِينَ سَأَلَهُ أَبوعَبْدِاللَّهِ(ع)
قَالَ عَادَ ابْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ فِي الْيَوْمِ الثَّانِي إِلَى مَجْلِسِ أَبِيعَبْدِاللَّهِ(ع) فَجَلَسَ وَ هُوَ سَاكِتٌ لا يَنْطِقُ فَقَالَ أَبوعَبْدِاللَّهِ(ع) كَأَنَّكَ جِئْتَ تُعِيدُ بَعْضَ مَا كُنَّا فِيهِ فَقَالَ أَرَدْتُ ذَلِكَ يَا ابْنَ رسولاللّه
فَقَالَ لَهُ أَبوعَبْدِاللَّهِ(ع) مَا أَعْجَبَ هَذَا تُنْكِرُ اللَّهَ وَ تَشْهَدُ أَنِّي ابْنُ رسولاللّه فَقَالَ الْعَادَةُ تَحْمِلُنِي عَلَى ذَلِكَ
فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ(ع) فَمَا يَمْنَعُكَ مِنَ الْكَلامِ قَالَ إِجْلالا لَكَ وَ مَهَابَةً مَا يَنْطَلِقُ لِسَانِي بَيْنَ يَدَيْكَ فَإِنِّي شَاهَدْتُ الْعُلَمَاءَ وَ نَاظَرْتُ الْمُتَكَلِّمِينَ فَمَا تَدَاخَلَنِي هَيْبَةٌ قَطُّ مِثْلُ مَا تَدَاخَلَنِي مِنْ هَيْبَتِكَ
قَالَ يَكُونُ ذَلِكَ وَ لَكِنْ أَفْتَحُ عَلَيْكَ بِسُؤَالٍ وَ أَقْبَلَ عَلَيْهِ فَقَالَ لَهُ أَ مَصْنُوعٌ أَنْتَ أَوْ غَيْرُ مَصْنُوعٍ
فَقَالَ عَبْدُ الْكَرِيمِ بْنُ أَبِيالْعَوْجَاءِ بَلْ أَنَا غَيْرُ مَصْنُوعٍ